حجتالاسلام والمسلمین حسین انصاریان استاد اخلاق شهر تهران در تازهترین سخنرانی خود به موضوع مقامهای ویژه حضرت فاطمه طاهره(س) با محوریت «بهشت در انتظار چه کسانی است؟» اشاره کرد که مشروح آن در ادامه میآید:
هدر ندادن استعدادهای معنوی
در جلسه گذشته گفتیم رسول خدا طبق نقل صدوق در کتاب خصال فرمودند: بهشت پروردگار، مشتاق چهار زن است. چرا بهشت الهی اشتیاق به این چهار زن پیدا کرده است؟ پاسخش این است که این چهار زن همه نیرو توان، استعداد، عقل، و روح خود را برای کسب همه ارزشهای الهی که انبیاء و کتابهای آسمانی بیان کردند به کار گرفتند.
آنان در مسیری که داشتند خسته نشدند، دلسرد نشدند، ناامید نشدند و هر چهار نفر هم به تناسب زمانشان حوادث تلخی را دیدند ولی این حوادث تلخ، آنها را از حرکت در مسیر باز نداشت. آنان حوادث تلخ را هضم کردند، کسل نشدند، گلهمند نشدند و آن کسب بسیار با ارزشی را که انتخاب کرده بودند، رها نکردند.
تفاوت زن و مرد در امور معنوی
در جنس زنان، پیغمبر میفرماید: بهشت مشتاق چهار زن است. البته اگر قرآن مجید را دقت کنیم کاملاً میبینیم که پروردگار در امور معنوی بین مرد و زن هیچ تفاوتی نگذاشته است، من چهار زن و شوهر را از قرآن برایتان مثال بزنم که بدانید مردی اگر در راه خدا قرار بگیرد (که میتواند قرار بگیرد) و یا زنی اگر در راه خدا قرار بگیرد (که میتواند قرار بگیرد)، اهل کمال و سعادت و رضایت حق و رحمت و مغفرت و جنت میشود.
اگر مرد و زنی ـ طبق سوره نازعات ـ در راه خواستههای نامعقول، نامشروع و غیرمنطقی خودش قرار بگیرد اهل دوزخ است. حال این مرد برای چه زمانی است، برای چه خانهای است، کجاست؟ این زن برای چه زمانی است، در چه منزلی است، مهم نیست. قرآن مجید در این زمینه میآید یک زن و شوهری را معرفی میکند که زن در بدترین درکات جهنم است، مرد در بهترین مقامات بهشت است. پیوند ازدواج هم با هم داشتند نکاح کرده بودند، حلال همدیگر بودند، زن و شوهر بودند اما در قیامت تفاوت این مرد با آن زن آخرین طبقه جهنم است و آخرین درجات بهشت.
قابل مقایسه نیستند، چه چیز جهنم به بهشت میماند و چه چیز بهشت به جهنم میماند؟ هیچ چیز. در سوره فاطر میخوانیم: «ما یَسْتَوِی الْأَعْمى وَ الْبَصِیر»(فاطر، 19) هیچ مساواتی بین کوردل و آدمی که قلبش به سوی ورود فیوضات الهیه باز است نیست، هیچ تساوی نسیت. «وَ لَا الظُّلُماتُ وَ لَا النُّور وَ لَا الظِّلُّ وَ لَا الْحَرُور»(فاطر، 20 و 21) هیچ نسبتی بین گلستان و کویر داغ کشنده نیست. اینها با هم تناسبی ندارند، هیچ چیزشان با هم مساوی نیست، «وَ ما یَسْتَوِی الْأَحْیاءُ وَ لَا الْأَمْوات»فاطر،22) بین مرده و زنده چه وجه مشترکی است؟ هیچ.
زن و شوهرهای ناهمگون
هوا یک مقداری آلوده شود مردم میگویند زودتر در چشممان قطره بریزیم که میسوزد؛ حالا اگر چشم مرده را درآورید، هیچ عکس العملی ندارد اما زنده همه نوع عکس العملی دارد. زن و شوهر بودند که باشد؛ حالا چقدر این شوهرها انسانهای والایی بودند که من نمیدانم به چه علتی حاضر به طلاق دادن این زنها نشدند. زنهای آزاردهندهای بودند، سختترین آزارشان هم این بود که فرهنگ شوهر را قبول نمیکردند.
خیلی معطلتان نکنم و هر دویشان را معرفی کنم؛ شوهر حضرت نوح ـ اولین پیامبر اولوالعزم پروردگار ـ قیامت در آخرین درجات فردوس اعلی است و همسر عقدی شرعی او هم که تا آمدن طوفان ظاهراً زنده بوده ـ حالا با آن عمر کی با او ازدواج کرده ننوشتند ـ در قیامت در بدترین درکات جهنم است.
اگر واقعاً از نظر روانی و قلبی و عقلی یک موجود زندهای بود، باید از فرهنگ الهی نوح اثر بر میداشت. همسر نوح یک بدن زندهای داشت اما خودش زنده نبود. الان در این هفت میلیارد جمعیت کره زمین تعداد کمی زنده هستند بقیه هفت میلیارد هم طبق قرآن مردند اما یک بدن متحرکی دارند، میخورند، میخوابند، ازدواج میکنند، اختراع میکنند، وکیل میشوند، وزیر میشوند، رئیس جمهور میشوند اما مرده هستند.
زمانی که مرده، زیاد بماند متعفن میشود. الآن بوی تعفن این مرده امریکا همه کره زمین را گرفته است. اگر زنده بود که بوی تعفن نمیداد، از همه وجودش آلودگی میبارد، بداخلاقی میبارد، پستی میبارد، ظلم میبارد، جنایت میبارد، دروغ میبارد ولی بدن زنده است، آن منِ انسانی مرده است و دیگر قابل زنده شدن نیست.
وجود مقدس موسی بن عمران فرعون مرده را زنده کرد؟ زنده نشد. مگر قارون را زنده کرد؟ زنده نشد. با اینکه دم حیات با موسی بن عمران بود، دم نبوت، دم تورات، دم نورانیت خودش ولی زنده نشد. فرعون و قارون و هامان زنده نشدند، خیلی از بنی اسرائیل هم زنده نشدند.
موسی زنده بود که قرآن میگوید به بنی اسرائیل گفت من سی شب از طرف پروردگار وعده گرفته شدم بروم کوه طور، من سی شب در میان شما نیستم اما وقتی به کوه طورآمد، پروردگار عالم این سی شب را کرد چهل شب کرد. خدا عاشق موسی و موسی عاشق خدا بود. این عاشق و معشوق وقتی با هم حرف میزدند هستی را روشن میکردند نه مصر را، جهان را روشن میکرد نه مملکت مصر را، مصر که چیزی نبود.
نور مؤمنان روشنگر تاریکیهای قیامت
پیغمبر اکرم(ص) میفرماید: نوری که از بالا شبها به شما میتابد نور ستارگان است، تازه همه نورها را به شما نمیرسد تا جایی که چشمتان ـ چشم مسلحتان ـ کار میکند، دوربینهای نجومی کار میکند، نور به شما میرسد. ولی یک کسانی در کره زمین هستند که پیغمبر میفرماید نورشان از زمین به آسمانها میدرخشد طوریکه تمام فرشتگان این نور را احساس میکنند، با نور کدام ستاره قابل مقایسه است؟ با هیچ ستارهای. ستاره جماد است، سنگ است، کوه است، خاک است، موسی ابن عمران عبدالله است یک نفره نورش به ملکوت میتابد و فرشتگان را خیره میکند.
اگر من مؤمن باشم نورم میتابد، ما در قرآن صریحاً میخوانیم «مؤمن نور دارد» ما که در همین کتاب خصال صدوق که این چهار تا خانم را مطرح کرده میخوانیم که امام صادق میفرماید: «الْمُؤْمِنُ یَتَقَلَّبُ فِی خَمْسَةٍ مِنَ النُّورِ» (خصال، ج1، ص277)، مؤمن در پنج نور بالا پایین میشود. ورودش به دنیا نور است، خروجش از دنیا نور است، کلامش نور است، عملش نور است، همه چیزش نور است.
این نور در قیامت حالت حسی هم به خودش میگیرد، به پیغمبر در سوره حدید میگوید «یَوْمَ تَرَى الْمُؤْمِنِینَ وَ الْمُؤْمِناتِ یَسْعى نُورُهُمْ بَیْنَ أَیْدِیهِمْ وَ بِأَیْمانِهِمْ بُشْراکُمُ الْیَوْمَ جَنَّاتٌ تَجْرِی مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهارُ خالِدِینَ فِیها ذلِکَ هُوَ الْفَوْزُ الْعَظِیمُ»(حدید، 12) همه شما شنیدید که وقتی امام زین العابدین ابی عبدالله را دفن کرد یک جملهای که در قبر فرمود این بود: پدر «و اما الاخره فبنور وجهک مشرقه»، از روشنایی شخصیت تو کل آخرت روشن شد.
طول و عرض آخرت را چه کسی میداند؟ از زمانی که خدا انسان آفریده تا قیامت معلوم نیست چند میلیارد میلیارد مرد و زن خلق شدند، این چند میلیارد میلیارد با نفخه دوم صور زنده میشوند و یک گوشه زمین قیامت جای میگیرند. بقیه زمین خالی است ولی میگوید نور شخصیت تو تمام آخرت را روشن کرد. بله، مؤمن نور دارد نورش هم برای بدنش نیست برای خودش نیست، این نور، نور کسبی است یعنی آمده خودش را به منابع نور وصل کرده، به نبوت، به امامت، به وحی، به عبادت، به اخلاق، ولی حالا نورش دیده نمیشود تا پرده برود کنار این نور معلوم بشود.
خب این زن در خانه اولین پیغمبر اولوالعزم میت بود، «یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا اسْتَجِیبُوا لِلَّهِ وَ لِلرَّسُولِ إِذا دَعاکُمْ لِما یُحْیِیکُم»(انفال، 24)، وقتی خدا و پیغمبر شما را دعوت میکنند، شما دعوت را قبول کنید، من و پیغمبر در دعوت شما میخواهیم چه کار کنیم؟ «اذا دعاکم لما یحییکم» چون شما بدنتان زنده است اما عقلتان و روحتان مرده است، باطن قلبتان مرده است، اگر دعوت مرا اجابت کنید «یحییکم» این دعوت شما را زنده میکند. واقعاً هم زنده میکند.
داستان چوپانی مرجع عالیقدر
من احتراماً اسم نبرم، بچه ده دوازده ساله روزی نزدیک بیست گوسفند پدرش به او میداد و میگفت: برو بیابان بچران و برگرد. او هم میرفت میچراند و برمیگشت. یک روز به پدرش گفت: من عشقم کشیده دنبال علم. گفت: من به عشقت احترام میگذارم ولی نمیتوانم خرجت را بدهم. من با همین چند گوسفند خرج خانه را میتوانم اداره کنم اما اگر تو از من جدا شوی بروی مثلاً دنبال تحصیل علم من نمیتوانم اداره کنم. گفت: من از تو چیزی نمیخواهم. بعضیها در دوازده سیزده سالگی عجب ایمانی به پروردگار دارند!
گفت: من چیزی نمیخواهم «إِنَّ اللَّهَ هُوَ الرَّزَّاقُ ذُو الْقُوَّةِ الْمَتِین»(ذاریات، 58) خدا بسیار روزیدهنده قوی است. «رزاق»، بر وزن فعال «ذو القوة المتین»، صاحب قدرت است، صاحب استوار است. مگر واجب است هر روز یک چهارم نون سنگک را با پنیر و کره بخورم؟ واجب است نون را با عسل و دو جور مربا و شیر گوسفندی یا گاوی بخورم؟ خدا روزیهای مختلفی میدهد.
عیسی بن مریم سی و سه سال یا حداقل بیست سالش را بیشتر در مردم نبود ـ امیرالمؤمنین عدد نمیگوید ـ ولی از زندگی او میفهمیم بیست سال را با علف شیرین بیابان به سر برد. من صبرم کم است، اگر امشب چلوکباب نرسد، میگویم خدا بلد نیست خدایی کند. اگر دندان بچهام درد بگیرد تا صبح ناله بزند ببرمش دکتر، میگویم خدایا آخه این بچه چهار پنج ساله بیزبان چه گناهی کرده مگر نمیشد نگذاری دندان درد نگیرد. اینها بیطاقتیها و بیصبریهای من است. اگر به زن و بچهام سخت میگذرد حالا چه عیبی دارد صد میلیون با سندسازی با بالا پایین کردن از جیب این هشتاد میلیون به جیب بزنم به کجای تو برمیخورد؟ چرا بر سر ما میزنی میگویی حرام است کجایش حرام است؟ بیصبری خیلی بلا سر آدم میآورد. اصلاً ایمان آدم را میبرد و داغون میکند.
گفت: بابا من میدانم تو خرج مرا نداری، تو فقط اجازه بده من دنبال عشقم بروم. عشقش هم علم بود، معرفت بود، عشقش دختر در پارک و در دانشگاه و جاهای دیگر نبود. این عشقها، عشق نیست. عشقهایی کز پی رنگی بود، قیافه سپید و موهای مجعد و زلفهای زیبا و اندام قشنگ دختر همه چیز مرا برد این دیگر عشق نیست، این غارت است، بیخودی اسمش را عشق گذاشتند، این اسم دروغ است.
عشقهایی کز پی رنگی بود/ عشق نبود بلکه آن ننگی بود
ننگش هم بعداً درمیآید دو ماه بعد سه ماه بعد چهار ماه بعد. دو جور سه جور بلا سر آن دختر میآید، سر این پسر میآید، آبروریزی میشود. بعد هم از همدیگر کسل میشوند، دادگاه میگوید: حالا که دختر دیگر دختر نیست مجبوری عقدش کنی و زنت بشود. این عشق است، کجای این عشق است؟
گفت: تو نمیتوانی نان مرا بدهی، نوکرت هم هستم بابا، همین که مرا در این مهمانخانه پروردگار به دنیا آوردی خیلی نعمت است. همین که آمدی یک خرده غذا خوردی، یک خرده گوشت گوسفند و شیر و ماست و پنیر خوردی، نطفه من درست شد و خدا مرا به صورت انسان ساخت، خیلی نعمت است و من جبران پدر بودن تو را نمیتوانم ادا کنم، تو فقط راضی باش من دنبال عشقم بروم. گفت: برو. پدرش بیرحم که نبود، نداشت.
من میخواستم بروم طلبه بشوم پدرم گفت: بابا وضع مرا که میدانی نمیتوانم خرجیت را بدهم. گفتم: نده، رزاق من که پدر من نیست، مادر من نیست، زمین نیست، رزاق یک نفر است. تو دنبال خدا برو، او بلد است چه کار کند.
تو با خدای خود انداز کار و دل خوش دار/که رحم اگر نکند مدعی خدا بکند
طبیب عشق مسیحا دم است و مشفق
اینها دیگر منبر نیست اینها تجربه شده است. گاهی مادرم به من دو زاری میداد، مینشستم نقشه میکشیدم که یک ماه با این یک تومان، با این دو تومان ـ دو تا تک تومانی ـ قم چطوری بگذرانم؟ میدیدم اگر هر چند روز، سه کیلو پیاز و چهار کیلو سیب زمینی ـ آن وقت کیلو دو زار بود ـ را بگیرم در یک قابلمه و بعد از پخت با گوشت کوب بکوبم قاطی کنم، هر چهار پنج روزی یک بار هم روزه بگیرم، تا آخر ماه میکشد و میکشید.
در آن دوران یک طلبهای به تورم خورد ـ تبریزی بود فکر میکنم ـ از اولیای خدا بود، زود فوت کرد. همسن بودیم البته زن و بچهدار شد و فوت کرد. خیلی انسان بود، خدا را باور کرده بود، گفت: من میآیم با تو زندگی کنم. گفتم: بیا این زندگی من است. گفت: مشکلی نیست، من قبل از اینکه طلبه بشوم خیاطی شلوار رو یاد گرفتم، یک خیاط را قم پیدا میکنم دو سه ساعت پیش او میروم، در این دو سه ساعته پنج زار یک تومان میدهد. با پول تو با هم قاطی میکنیم شاهانه تا آخر برج زندگی میکنیم، دو سه بار میتوانیم آبگوشت بخوریم. راست هم میگفت دو سه بار هم آبگوشت میخوردیم.
کدام انسان از خدا طلبکار است؟ ما همه با همه وجودمان به محبتهایش، به احسانهایش، به الطافش بدهکار هستیم. به حرف من و پیغمبر هم گوش بدهید، ما دو تا میخواهیم شما را زنده کنیم، همین! کاری به کارتان نداریم. زنده که شدید من میتوانم روز قیامت نهال وجود شما را در بهشت بکارم که دیگر خشک نشوید، برگ و بارتان نریزد، من حیات شما را حیات ابدی میخواهم.
اگر بدنت زنده است دلخوش به بدنت نباش، چون فیل هم بدنش زنده است، خرس هم بدنش زنده است، قاطر و گاو هم بدنشان زنده است اما تو یک موجود دیگری هستی. تو یک چند روز برو دنبال گوسفندان شعیب، هشت سال به یک پیغمبر من خدمت کن، صادقانه دخترش را به تو بدهد، خودت هم برو طرف مصر برای دیدن قوم و خویشهای مادرت، رسیدی به کوه طور من تو را سومین پیغمبر اولوالعزم خواهم کرد. تو بیا اگر پیش من چیزی گیر نیاوردی برو.
من نرفتم که چیزی گیرم نیامد، حالا داد میکشم گلایه هم کنم ناراحت هستم، نرفتم، به خودش قسم اگر بروم دنبالش همان یک ذره پیاز سیب زمینی را تبدیل به کارهای عجیب وغریبی میکنم. آن وقت چه کسی خبر داشت که من زندگیم را با نان و سیب زمینی دارم تنظیم میکنم؟ حالا میبینم بیشتر شیعیان جهان یا اهل سنت یا خیلی از مسیحیها، از طرف کارهای قم من با اهل بیت آشنا شدند، با خدا آشنا شدند، همین هم خدا انجام داده است.
تو مرده بودی من زندهات کردم این کارها هم برای همان حیات من است نه برای خودت چون اینجا هم اگر آدم اشتباه کند بگوید به کجا رسیدم، چه کارهایی کردم، میزند در سر آدم و آدم را میخواباند. برای خدا من من نباید کرد، خوشش نمیآید، چون منی وجود ندارد غیر از خودش، «إِنَّنِی أَنَا اللَّه»(طه، 14) فقط من هستم، بقیه شما مخلوق هستید. به خودت نبر یک شبه از تو میگیرم که شگفتزده بشوی، دهانت تا قیامت باز بماند. خیلی به خودت نگاه نکن، خودی نداری.
این بچه چوپان از یکی از استانهای شمال غربی ایران رفت، پول نبود برگردد پدر و مادرش را ببیند. وقتی وارد نجف شد سیزده چهارده سالش شده بود، آمد کنار قبر امیرالمؤمنین گفت در کمال نداری و نیاز نزد شما آمدم، خدا هم دست تو را در خزانهاش باز گذاشته است، بخیل هم نیستی یک چیزی هم به من بده و امیرالمؤمنین چیزی به او داد که چهل سال بعد تبدیل شد به یکی از بزرگترین مراجع تقلید شیعه و آدم کم نظیری شد. این چوپان دوازده سیزده ساله نجف مینشست روی کرسی، چهارصد مجتهد پای درسش مینشستند چیز بالاتر یاد بگیرند.
تو با خدای خود انداز کار و دل خوش دار، که رحم اگر نکند مدعی خدا بکند، راست است..
درست میگوید حافظ:
ز ملک تا ملکوتش حجاب برگیرد/ هر آنکه خدمت جام جهان نما بکند
طبیب عشق مسیحا دم است و مشفق لیک/ چو درد در تو نبیند که را دوا بکند
در دعای جوشن کبیر یکی از اسامی خدا طبیب است. طبیب عشق مسیحا دم است و مشفق لیک، چو درد در تو نبیند که را دوا بکند؟ این زن در خانه اولین پیغمبر اولوالعزم است هیچ چیز از این پیغمبر نگرفت، هیچ. فقط یک بچه از نوح پیدا کرد او هم مثل خودش مخالف دین و نبوت و توحید بود. بچهاش را خدا مفصل در قرآن گفته است.
جهنم در انتظار زن لوط و نوح
زن دیگری هم بود که شوهرش یک پیغمبر به شدت دلسوز جانانه بود. آقا با کرامت برای هدایت امتش گریه میکرد ـ حضرت لوط ـ زن او هم مانند زن نوح او را آزار داد و دینش را قبول نکرد. ملاک طلاق هم نمیگیریم که حالا طلاقش بدهد، در خانهاش بود و خدایی نکرده خائن نبود، پیغمبر میفرماید: رابطه نامشروع با کسی نداشت زن پاکدامنی بود، اما دین لوط را قبول نکرد. گفت نه قبول ندارم.
در سوره تحریم آخرهای سوره میگوید قیامت به زن نوح و زن لوط میگویند «وَ قِیلَ ادْخُلا النَّارَ مَعَ الدَّاخِلِین»(تحریم، 12) با اراده خودتان دوتایی وارد جهنم بشوید و با بقیه جهنمیهای همپالکی خود ته جهنم بروید.
یک جمله رسول خدا دارند ـ به نظرم ما این جمله را باید به تمام دنیا اعلام بکنیم که دین بر چه پایهای استوار است ـ یک روز به خانه صدیقه کبری آمد، همه شما میدانید صدیقه کبری یک موجود صددرصد الهی است، فاقد عیب است و دارای همه کمالات است. ببینید چه گفته؟ «دخترم برای نجات قیامتت دلگرم به این نباش که من پدرت هستم، به عمل دلگرم باش، مسئولیتهایی که خدا برعهدهات گذاشته و قرآن بیان کرده عمل کن که آن دستگیره نجات است».
خب این دو زن و شوهر، یعنی زن نوح استعداد نداشت تبدیل به یک زن با ایمان و با کمال بشود؟ چرا، پس چرا نشد؟ برای اینکه خودش قاتل استعداد خودش بود، قاتل بود.
استعداد بهشتی شدن را نکشیم
من یک رفیق داشتم پسرش جزء نوابغ بود. این پسر عجیب بود، در دانشگاه سر کلاس، استاد سختترین درس را که میداد این درس را میگرفت دیگر نیاز به تمرین نداشت، عین خود آن استاد خیلی قوی میشد. من پدرش را میشناختم خودش را شاید یکی دو بار دیده بودم، خیلی پسر خوش تیپی بود، خیلی خوب بود. یک سال مشهد از حرم آمدم خیابان دیدم یک کسی با دمپایی پاره آمد جلو سلام کرد. گفت: من را میشناسی؟ گفتم: نه، خیلی قیافهاش عوض شده بود. گفت: من فلانی پسر فلانی هستم. گفتم: با من کاری داری؟ گفت: اگر پول داری پنج شش تومن به من بده. گفتم: اگر میخواهی شام بخوری بیا برویم یک جا بهترین شام را به تو بدهم. گفت: نه، اگر نیم ساعت دیگر مواد به من نرسد میمیرم آخرش هم در خیابان مرد.
خودت خودت را کشتی، خانم نوح خدا تو را آفریده بود از نظر محرمیت با مردها ظرفیتت هیچ فرقی نمیکرد، خودزنی کردی، زن لوط خودزنی کردی. یک زن و شوهر هم بودند هر دو خودزنی کردند، برای رفتن به جهنم خیلی به هم کمک دادند، در آن حال آدم که متوجه نیست که به جهنم میرود، به قول قرآن مجید «وَ هُمْ یَحْسَبُونَ أَنَّهُمْ یُحْسِنُونَ صُنْعا»(کهف، 104) گمان میکند که خوب زندگی میکند این گمان دروغ است. این گمان نه دلیل عقلی دارد نه دلیل فلسفی، نه دلیل شرعی و قرآنی دارد، دروغ است.
زن و شوهر بودند تا نزدیکیهای پیری، این دو تا زن و شوهر هم با هم میروند ته جهنم «بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیم تَبَّتْ یَدا أَبِی لَهَبٍ وَ تَبَّ (1) ما أَغْنى عَنْهُ مالُهُ وَ ما کَسَبَ (2) سَیَصْلى ناراً ذاتَ لَهَبٍ (3) وَ امْرَأَتُهُ حَمَّالَةَ الْحَطَبِ (4)»(سوره مسد) زن ابولهب قیامت هیزمکش جهنم است، بار میگذارند. این زن و شوهر کنار چه منبعی بودند؟ کنار خاتم انبیاء، عموی خاتم انبیاء، زن عموی خاتم انبیاء، کنار علم، کنار حکمت، کنار دین، کنار ایمان، کنار بهشت، کنار رضایت الله، از این پیغمبر هیچ بهره نگرفتند.
عموی تنی او هم بود، خدا این دو تا زن و شوهر را نمرده مارک جهنمی شدن زده بود چون خدا میدانست اینها آدم نمیشوند. حالا اینکه پیغمبر قیامت پسر داداش ابولهب است سودی برای ابولهب دارد؟ نه، چه سودی دارد، هیچ سودی ندارد. مگر پیغمبر اولوالعزم اول برای زنش قیامت سودی دارد یا لوط برای زنش سودی دارد؟ نه.
یک زن و شوهر هم در قرآن هستند که اسم شوهر چهار بار و اسم زن به کنایه در سوره انشراح برده شده است. اینها هم زن و شوهر هستند، در دنیا با هم بودند، خود شوهر میگوید قیامت هم کامل با هم هستیم. حالا شما فکر کن جای پیغمبر قیامت کجاست، این زن را خدا تا آنجا میبرد. این زن و شوهر رسول خدا و خدیجه کبری هستند. بقیه زنها نه. بقیه زنها غیر از دو تایشان خوب بودند، مؤمنه بودند، پیغمبر از ایشان رضایت داشت ولی بین این زنانی که خدا اجازه داده بود ازدواج کند ـ نه اینکه خودش انتخاب بکند ـ خدیجه کبری قیامت کنار پیغمبر است.
برادران و خواهران، ما یک نهال هستیم کمتر از درخت گردو و پرتقال و سیب که نیستیم، هستیم؟ آن یک چوب است و چند تا نخل، چهل سال پنجاه سال شصت سال در باغها درخت گردو سالی ده هزار پنج هزار هفت هزار میوه میدهد. سیب بیست سال است، گیلاس، آلبالو ما کمتر از آن درختها هستیم؟ ما که معروف است گل سرسبد هستیم، یعنی بهتر از ما آفریده نشده، فردای قیامت برویم جهنم؟ حسرت جهنم رفتنمان عذابش بیشتر از آتش نیست که ما میتوانستیم بهشت برویم چرا آمدیم جهنم؟ ما میتوانستیم مورد رضای خدا باشیم چرا مورد غضب شدیم؟ غیر المغضوب علیهم.
تا فردا شب اگر خدا بخواهد. ببینیم این چهار زن که پیغمبر میگوید بهشت مشتاقشان است با نهال وجودشان چه کار کردند که شدند درخت ابدی باغ رحمت، باغ مغفرت، باغ کرامت، درخت باغ جنت، چه کار کردند؟
خوب است جوابش را بدانید که چه کار کردند.