در بخشی از صحنه مهمانی در آغاز فیلم "وقتی برگشتم"، افشین هاشمی یکی از خانمهای حاضر در جمع را به کتابخانه شخصیاش میبرد تا با تظاهر به فرهیختگی و حرف زدن درباره کتابها سر آشنایی و رابطه با او را باز کند. زن از ساعدی حرف میزند و مرد از ر. اعتمادی و فیلم تازه وحید موسائیان دقیقاً چنین وضعیتی دارد که میان روشنفکری و عامهپسندی دستوپا میزند.
از یک سو بر قابهای خوش آب و رنگ از چهره بازیگران و لوکیشنهای لوکس توریستی تکیه میکند و از سوی دیگری پای برگمان و وودی آلن و موریس ژار و آل احمد را وسط میکشد و در هر دو مورد با نگاه سطحی و ظاهربینانه فیلمساز روبرو هستیم و همانطور که از زیباییها و جاذبههای دوبی و پاریس برای جلب مخاطب بهره میبرد، از ارجاعات به فیلمهای برگمان و سینما و ادبیات نیز سوءاستفاده میکند و همه را در حد تصاویر تزئینی و دکوراتیو و ویترینی تقلیل میدهد. در واقع کاری که میکند، دقیقاً همان روش کاسبکارانه سروش صحت در جهت فروش تابلوهای هنری بیتا فرهی به شیخهای عرب پولدار دوبی است.
فیلم با جملات رضا کیانیان آغاز میشود که میگوید "من گمشده بودم توی خواب. وقتی بیدار شدم، همه چیز عوض شده بود. دوست داشتم چشمهایم را ببندم و به خواب بروم و وقتی بیدار میشوم، همه برگشته باشند" و بعد با کما رفتن او به خاطر یک تصادف ناگهانی به نظر میرسد که قرار است سلوک ذهنی او را در میان خاطرات گذشته و رؤیاهای ازدسترفتهاش ببینیم، اما هر چقدر صبر میکنیم، داستانی شروع نمیشود. هر بار یکی از شخصیتها که به دیدار رضا کیانیان میآید، خاطره یا مشترک از او با خود را به یاد میآورد، اما چنان همه ماجراها و روابط پیشپاافتاده و بیاهمیت هستند و هیچ کارکرد و معنا و نقشی در جریان شکلگیری فیلم ندارند که درنهایت با مجموعهای از لحظات بیسروته و پراکنده و نامرتبط روبرو میشویم و درمییابیم که اساساً داستانی وجود ندارد و مخاطب نمیداند چه چیزی را باید دنبال کند و دغدغه و مسئله شخصیتها چیست.
انگار با جمعی از آدمهای بیهویت و شکل نگرفته روبرو هستیم که در خلأ رها شدهاند و به نمونههایی تیپیکال و کلیشهای از مادر، پدر، دختر، همسر، هنرمند و عاشق تنزل یافتهاند و همه کنشها و روابط و حرفهایشان تصنعی و غیرواقعی و ناملموس به نظر میرسد و انتخابها و تصمیمهایشان از هیچ پشتوانه معنایی و منطقی برخوردار نیست. به همین دلیل قهر و آشتیها و جدایی و وصلها و مرگ و زندگیشان نیز برای مخاطب اهمیتی پیدا نمیکند و آنقدر فیلم ناتوان از نزدیک شدن به شخصیتها و نفوذ به درونیات آنهاست که تماشاگر تا آخر نمیفهمد فیلم اساساً میخواهد درباره چه چیزی حرف بزند و چه حسی را در او برانگیزد و توجه او را به چه چیزی جلب کند.
برای اولین بار نیست که فیلم بدی میبینیم اما این یکی، بهشدت توخالی و پرمدعاست و در حالی که قادر به خلق یک رابطه ساده و باورپذیر میان پدر و دختر یا زن و شوهر نیست، میخواهد به واسطه ارجاع به فیلم "توتفرنگیهای وحشی" برگمان و "یک مرد، یک زن" کلود للوش، ابعادی پیچیده و عمیق از مفاهیم و تأملات هستی شناختی و روابط انسانی به آن ببخشد. در آخرین صحنه که رضا کیانیان به عنوان کودفروش که داستان هم مینویسد، کتاب قطورش درباره تحلیل سینمای برگمان را با عنوان بیمعنا و مبتذل "آزادی و بوسه در سینما" امضا میکند، ما بجای فیلمساز از برگمان بزرگ خجالت میکشیم و با خود میگوییم که کاش بجای فیلم "وقتی برگشتم" به تماشای "خالتور" میرفتیم که حداقل تکلیفش با خود و مخاطب معلوم است و فیلم سطحیاش را با لایههای روشنفکرانه، بزرگ و عمیق جلوه نمیدهد و دست به عوامفریبی نمیزند.