فوتبالیستی که می خواهیم درباره او صحبت کنیم، دامادشان طلافروش بود، و مدام وسوسه اش می کرد که "بیا و از اعتبارت استفاده کن، تو در این فوتبال آنگونه که باید به حقت نرسیدی، بیا حرف مرا گوش کن،می توانیم برای یک عمر، بارمان را ببندیم و برویم."
وسوسه ها و حرف های داماد بالاخره کار خودش را کرد و فوتبالیست قصه ما خام شد...
روزی از روزها به بخش فروش کارخانه روغن... مراجعه کرد تا نماینده فروششان باشد. بر اساس همان اعتباری که داشت به او سخت نگرفتند و اصلا برایشان جذاب هم بود که یک فوتبالیست نسبتا مطرح نمایندگی فروش محصولاتشان باشد.
روزها که گذشت رقم فروش نمایندگی فوتبالیست داستان ما میلیاردی شد. حالا نوبت جناب داماد بود که ادامه کار را دست بگیرد.
"ظرف چند روز همه پول ها را به دلار تبدیل می کنم خیالت راحت"، کارها از قبلش ردیف شده بود و اموال منقول و غیرمنقول فروش رفته بود.
مانده بود تبدیل پولها به دلار که آن هم انجام شد و فوتبالیست قصه ما با داماد محترم ار کشور خارج شدند و دیگر هیچ خبری و اثری هم از آنان نشد و اصلا از اول هم قرار نبود وقتی رفتند دیگر خبری از آنها بشود!