خوشی‌های کوچک و روزمره «فاطمه معتمد آریا»/تصاویر

او را می‌بینم که در شبی از شب‌های تهران، پیاده راه می‌رود. می‌دوم که ببینمش و این حضور بدون واسطه را باور کنم. کنارش که قرار می‌گیرم دیگر صورتش را تشخیص نمی‌دهم؛ او کیست؟ نوبر کردانی جوان در «روسری آبی»، گیلانه میانسال کمر خمیده از ظلم جنگ، یا مادری که شیر گاز آشپزخانه را تا ته باز می‌گذارد در «اینجا بدون من»؟ نمی‌شود برای فاطمه معتمدآریا اسم گذاشت و پسوندی به آن افزود. یاد گفت‌وگوی دو سال قبل‌مان می‌افتم؛ آنجا که می‌گفت، «جامعه بیشترین الگو برای بازیگر شدن را به من داده است». لابد این قدم ‌زدن‌ها هم اثرات همان شیوه آموزشی است که او از کانون پرورش فکری به ارث برده؛ «امپرویزه».

شیوه‌ای که در آن هنرجو به دیدن و حس کردن دقیق محیط اطرافش ترغیب می‌شود و از رودخانه بی‌کران آدم‌ها و آهن‌ها و آه‌ها، چیزکی در قلبش ثبت و ضبط می‌کند و وقتی صدای «اکشن» را می‌شنود، چشم‌ها، گلو و بدنش، پر می‌شود از همان خاطره کم‌رنگ: «نگاه من به جامعه، مربوط به دوره‌ای ا‌ست که در کانون، آموزش بازیگری می‌دیدم. بعدش هم در دانشسرای هنر و بعد هم در واحد نمایش با همکاران و دوستان قدیمی‌ام، سعی می‌کردیم، همه‌‌ چیز را در لحظه خلق کنیم. برای در لحظه خلق کردن، احتیاج به وسعت دید نسبت به جامعه‌ای که در آن زندگی می‌کنید، دارید.»
 
  از مردم گفتن
 
نقش‌های او در این سال‌ها، یک به یک فرق کرده‌اند، همانطور که تهران و جامعه‌ای که او آینه‌دارش بوده، عوض شده است. در نوجوانی و جوانی، مسیر مشخصی داشته این پیاده‌روی‌ها؛ از خانه‌ای در شمال شهر بیرون می‌آمد ‌ یا به کتابخانه شماره 13 کانون پرورش فکری در نیاوران می‌رفت برای آموختن نقاشی، مقاله‌نویسی و تئاتر ‌ یا به دل خیابان‌ها می‌زدتا آدم‌ها را ببیند، بشناسدشان، رفتارهای‌شان را در پس ذهن ثبت کند و شب برای اعضای خانواده‌اش از «مردم» بگوید. خانواده‌ای هنرمند و به قول خودش یک خانواده مهربان، همبسته، حامی و با دیسیپلین: « در خانواده‌ای بزرگ شدم که همیشه موسیقی، تئاتر، سینما و... دور و برش می‌چرخید. حتی علاقه‌مندی‌های پدر و مادرم به هنر عمیق و ریشه‌‌ای بود. به همین‌خاطر نفهمیدم از چه زمانی به هنر علاقه پیدا کردم. همیشه فکر می‌کنم این علاقه در من بوده، یعنی انگار تولدم با فرهنگ و هنر آغشته بوده، با این حساب خیلی تلاش نکردم به آن دست پیدا کنم، بلکه به نوعی در روابط خانواده‌ام مستتر بود.»

دلم می‌خواهد کسی باشم که هستم

حالا اما پیاده‌روی‌ها، طولانی می‌شود و شب، کش می‌آید. می‌خواهم از این سایه که می‌افتد روی سنگفرش‌های نیاوران، بپرسم که کیست و این وقت شب اینجا چه می‌کند‌ اما نمی‌شود. پرسیدن این سؤال از کسی که بیش از 20 نقش پرخاطره در ضمیر ناخودآگاه ما ساخته، سخت است و از آن سخت‌تر، پرسیدن چیستی و کیستی از یک هنرمند است: «در جهان بی‌هویت امروز، در جهانی که همه می‌خواهند سر و دم و شاخ تو را بکنند و تو را تبدیل به موجود دیگری کنند، دلم می‌خواهد کسی باشم که هستم.
 
برای این کار، آدم باید تاوانی بدهد و از مسیری عبور کند. حالا من به‌عنوان یک زن در جهان پرتلاطم اطرافم در خاورمیانه، ممکن است ترکش‌های زیادتری بخورم. در چنین شرایطی، بهتر بودن از نظر من، یک زیست پر آرامش است؛ یک زندگی که به سمت به‌دست آوردن صلح، امنیت خاطر در زندگی و روابط انسانی دوستانه‌تر پیش می‌رود. اینها همه برایم؛یعنی زندگی بهتر.»

  خاطره دیدار با پدر در آتش‌نشانی دزاشیب

همین جمله‌ها کافی‌است که برگردد به گذشته، به اینکه کوچک‌ترین بچه یک خانواده بوده و در رفت‌وآمدهای هر روزه‌اش در دزاشیب، پدرش را می‌دید: «پدرم فرمانده ایستگاه آتش‌نشانی و مؤسس چند شعبه آتش‌نشانی در تهران بود. همین ایستگاه آتش‌نشانی دزاشیب شمیران را پدرم درست کرد و سه، چهار ساله بودم که می‌رفتم و می‌دیدمش. یک فرمانده منظم، قدرتمند و در عین حال مهربان و عاطفی. یادم است وقتی از جلوی آتش‌نشانی دزاشیب رد می‌شدیم، پدر در زمین والیبالی که برای ایستگاه درست کرده بود با مامورانش والیبال بازی می‌کرد.
 
خودش هم همیشه نخستین نفری بود که در تیم می‌ایستاد. وقتی رد می‌شدیم، او را می‌دیدم که یا در حال آماده‌باش بود ‌ یا در حال بازی والیبال.» شغل پدر است یا صفات مادر که سرمایه سیمین معتمدآریا می‌شود برای آینده اما هرچه هست او فداکاری را در همین خانه و در میان اعضای خانواده‌اش آموخته: « درس اصلی خانوادگی ما این بود که میزان ارزش هر آدمی به اندازه کمکی است که می‌تواند به دیگران بکند.
 
این چیزی بود که پدرم در سه، چهار سالگی به ما یاد داد. نمی‌توانم غیر از آن چیزی که آموزش دیده‌ام، فکر کنم، مادرم هم همینطور. همیشه بهترین چیزهایی را که برایش هدیه می‌آوردند کادو پیچ می‌کرد و می‌داد به کارگرانی که در خانه ما رفت‌وآمد داشتند. همیشه بهترین چیزهایش برای دیگران بود، دیگرانی که شاید نیازمندتر از ما بودند.»

 

  با همین چیزهای روزمره زندگی می‌کنم
 
پیاده‌روی به دراز کشیده، سقف آسمان اواخر مهر، کوتاه و کوتاه‌تر می‌شود و شب، آبستن باران‌های پاییزی است. پاییز اما برای معتمدآریا فصل ماندن در خانه نیست؛ فصل تولد است و حیات، حتی اگر محروم از حرفه‌اش باشد: «در تمام سال‌هایی که نتوانستم در سینما و تلویزیون حضور داشته باشم، خیلی طبیعی زندگی کردم. یک آدم بدوی هستم در زندگی، یعنی با همین چیزهای روزمره زندگی می‌کنم و از احساس امنیتم لذت می‌برم.
 
از اینکه به خانه‌ام برسم، به گل و گیاه داخل خانه‌ام توجه کنم، غذا بپزم، به گربه‌های کوچه برسم، از همسایه‌ام با خبر شوم که در چه حالی است، از زیبایی کوچه و حیاط و همسایه‌های اطراف لذت می‌برم. هر چیزی که فکر کنید، یک آدم معمولی با آن زندگی می‌کند، من هم با همان زندگی می‌کنم، اما شاد و سرمست می‌شوم.»
 
  بهانه‌های کوچک خوشبختی
 
سرمست از هوای خنک پاییزی، چشم‌هایش را به خیابان و اطراف دوخته و بی‌آنکه کلمه‌ای از دهانش خارج شود یا لب‌هایش به حرکت درآید، لحظه لحظه این روزها را نفس می‌کشد و اینها همه برای او مفهوم زندگی هستند: «از هر تغییر کوچکی لذت می‌برم. مدام در حال کنکاش هستم. دور و بر خودم، خانه‌ام، محیط اطرافم، همسرم و خانواده‌ و دوستانم را عاشقانه دوست دارم. چیزهای عادی مثل خریدن سبزی و پاک کردنش، آنقدر به من لذت می‌دهد که بازی کردن در یک درام شکسپیر. اینها همه ‌‌چیزهایی است که من را خوشبخت می‌کند.آدم خوشبختی هستم.
 
خیلی خوشبختم که می‌توانم به چیزی اعتراض کنم. خوشبختم که می‌توانم چیزی را بسازم. خوشبختم که گاهی اوقات می‌توانم جلوی یک فاجعه انسانی را بگیرم، کمک کنم برای نجات یک نفر از اعدام و..‌. خوشبختم که می‌توانم سهم مالی کوچکی از دیگران را به دیگرانی که بیشتر از همه احتیاج دارند برسانم. اینها چیزهایی است که خوشبختم می‌کند. چیزهای کوچکی که همه آدم‌ها در محیط خودشان و در اشکال مختلف انجام می‌دهند و من از انجام دادن‌شان لذت می‌برم.»
 
اینجاست که قدم‌هایم به قدم‌هایش می‌رسد. سایه برمی‌گردد و به من خیره می‌شود. او کیست؟ زن شوخ‌طبع و بذله‌گوی «همسر» یا مادر ماتم زده «بهمن»؟ رفیق و یار کلاه قرمزی یا صدای مغمومی در «زیر تیغ»؟ هر چه هست، تصویری زنانه‌ از تهران است؛ نگران و دلواپس فردای این آدم‌ها و آمده در خیابان تا در آینه آنها، خود را بهتر ببیند و بشناسد.
 
همه نقش‌های سیمین
 
هنرپیشه
 
 خوشبختم که می‌توانم به چیزی اعتراض کنم
 
 
در «هنرپیشه»، زنی افسرده و تنهاست که از زندگی هیچ لبخندی نمی‌گیرد. نازایی او در این فیلم، بازتاب یکی از بزرگ‌ترین دغدغه زنان ایران در آن ده؛ یعنی فرزندآوری است. او تصویر بی‌تکراری از لیلایی را که هنوز ساخته نشده به سینما عرضه می‌کند؛ تصویر زن ایرانی که می‌تواند زنانگی‌اش را به پای همسرش بریزد، حتی اگر زن کولی لالی که همسرش برای بچه آوردن می‌گیرد، نه لال باشد و نه مادر شود.
همسر
 
 خوشبختم که می‌توانم به چیزی اعتراض کنم
 
پیشینه‌ای که معتمد آریا در تئاتر و دنیای تئاتر عروسکی به همراه آورد، فخیم‌زاده کارگردان را متقاعد می‌کند که او می‌تواند نقش زن شوخ و شنگ و محکمی را بازی کند که قرار است رقیب همسرش در مدیریت یک شرکت در حال فروپاشی شود. «همسر» در آن سال عجیب 1372و در آن دهه عجیب‌تر، بازتاب تلاش زنانی بود که پس از سال‌های جنگ، دنبال به‌دست آوردن جایگاه خود در جامعه بودند.
 
کلاه قرمزی و پسرخاله
 
 خوشبختم که می‌توانم به چیزی اعتراض کنم
 
وقتی که قرار شد مثلث بی‌تکرار جبلی، طهماسب و معتمدآریا دوباره سر یک فیلم شکل بگیرد، کسی فکرش را هم نمی‌کرد که معتمدآریای جوان خوب از پس نقش مادر برآید. تا آن دوره، مادرهای واقعی، مادرهای جا افتاده و میانسالی بودند که نه می‌خندیدند و نه از زندگی جدید چیزی می‌دانستند اما مادری که معتمدآریا در «کلاه قرمزی و پسرخاله» به یادگار می‌گذارد، همان مادر علی حاتمی است و راستی مگر مادر می‌تواند چیزی جز این باشد؟
روسری آبی
 
 خوشبختم که می‌توانم به چیزی اعتراض کنم
 
 
درست در همان سالی که معتمد آریا نقش مادر کلاه قرمزی را بازی می‌کند، می‌پذیرد که در فیلم رخشان بنی‌اعتماد، نقش دختر جوانی را بازی کند که در دل روستایی فقیر، عهده‌دار سرپرستی خانواده‌اش است تا اینکه عشق جوانی به پیرانه سری چون عزت‌الله انتظامی می‌افتد. بازی او در «روسری آبی» آینه‌ای است تمام نما از زنان دیروز و امروز ایران که ساده و سختکوش و پاک، به جست‌وجوی معنای عشق می‌روند و گاهی آن را پیدا می‌کنند.
گیلانه
 
 خوشبختم که می‌توانم به چیزی اعتراض کنم
 
 
10 سال بعد، دوباره معتمدآریا و دوباره فیلمی از رخشان بنی‌اعتماد. حالا آن جوان دیروز، زن میانسالی است با تجربه فراوان برای بازی در نقش‌های متفاوت و لذتی عمیق برای بازی کردن نقش‌های غیرقابل بازی. او این بار باید ننه گیلانه شود و زیر بمبارانی که سال‌ها تهران را قطعه قطعه می‌کرد، همراه دختر و پسرش زندگی کند، با آنها بر سر مفاهیم اولیه زندگی بجنگد، از کمر درد بنالد و گاه در دل تنهایی، لالایی‌ای را زمزمه کند.
 
قصه‌ها
 
 خوشبختم که می‌توانم به چیزی اعتراض کنم
 
زندگی نوبر کردانی چه می‌شود؟ این سؤال زنانی ا‌ست که تمام آن سال‌ها با «روسری آبی» یکی شده بودند و خود را در نقش معتمدآریا می‌دیدند. پاسخ این سؤال در یکی از اپیزودهای فیلم «قصه‌ها»ست؛ فیلمی که بنی اعتماد 20 سال بعد می‌سازد تا سرنوشت آدم‌های قصه‌هایش را به تصویر بکشد. در «قصه‌ها»، نوبر حالا زن رسمی یکی از کارگران کارخانه حاجی شده و باید منتظر بماند تا وکیل حاجی مرحوم از راه برسد و نامه‌ای به او برساند.