مرد مستندساز در فیلم "برگ جان" ساخته ابراهیم مختاری، نه صدای جوانه زدن زعفرانها زیر خاک را میشنود و نه در سکوت سحرانگیز شبهای پرستاره کویری غرق میشود و نه خنکی مطبوع و دلپذیر آب اندک قناتها او را سرحال میآورد. قرار است یک مستند گزارشی درباره زعفران بسازد و با پول این فیلم سفارشی، خانهای بخرد و تمام مدت گوشی موبایلش را به خودش چسبانده است و از راه دور درباره خرید خانه بحث میکند. دلش اینجا نیست و برای اهمیتی ندارد که قبلاً مراسم پرپر کردن گلهای زعفران را در خانه سنتی انجام میدادند که پای درخت انار باغچهاش وضو میگرفتند و در ایوانش اهل دلی نی میزد تا زنها خوابشان نگیرد و تمام شب را با صبوری و حوصله زعفرانها را دسته کنند. او فقط میخواهد فیلمش را زودتر تمام کند و به تهران بازگردد و خانه جدیدش را ببیند.
تازه وقتی میفهمد که بیمار است و مرگ به زودی او را از پای درمیآورد، دست از تقلاها و تکاپوهای بیهوده برای گذران زندگی و امرار معاش برمیدارد و به آن تأمل هنرمندانهای میرسد که مدتهاست از آن دور شده است. حالا دیگر عجلهای برای رفتن ندارد. چیزی در تهران انتظارش را نمیکشد جز مرگ. پس دل به کویر و قنات و سکوت و گلهای زعفران و خانه سنتی و پیرمرد بداخلاق میدهد که هنوز آیینها و سنتهای کهن این مرز و بوم را به یاد دارد و میکوشد تا خانه متروک و ویرانشده را به همان شکل باشکوه و زیبای گذشته درآورد و همه آن آداب و رسوم قدیمی را جلوی دوربین بازسازی کند.
از اینجا که مرد مستندساز تصمیم میگیرد حتی به بهای از دست دادن خانهاش به روش دلخواه شخصیاش آخرین فیلم زندگیاش را بسازد، تازه مضمون اصلی فیلم خود را نشان میدهد. تا پیش از این، مرد به جریان تولید زعفران به عنوان شغل بخشی از مردم ایران مینگرد اما زیر سایه مرگ که حسی از میرایی و فنا و نیستی را با خود میآورد، به فکر ابدی کردن و ماندگاری زعفران کاری میافتد تا از طریق احیای این حرفه فراموششده چیزی ابدی از خود نیز بجا بگذارد. با چنین رویکردی ابراهیم مختاری میان دو کار زعفران کاری و مستندسازی پیوند برقرار میکند و از نابودی شغل اولی نشانههای رو به زوال دومی را هم بازمینمایاند و با تأکید بر این جمله که دیگر کسی مستند نمیبیند، ناامیدی خود از رونق دوباره حرفه سنتی زعفران کاری را نیز ابراز میکند و ما را به غفلت و نادیده گرفتن مستندسازی ارجاع میدهد.
انگار مرد مستندساز در آستانه مرگ ما به ازای پیرمرد زعفران کاری است که به پایان راهش رسیده است و هر یک از آنها میکوشند حرفه رو به تباهیشان را در آخرین کارشان نجات دهند. پیرمرد دلش برای گلهای زعفرانش میتپد و فیلمساز برای تصاویری که از آنها میگیرد. پیرمرد اعتقاد دارد که همه کارهای مستندساز قلابی است و حاضر نیست واقعیت موجود را تغییر دهد و مستندساز به دنبال این است که واقعیت را به شکل دیگری درآورد تا به نوعی بازسازی یک آیین فراموششده دست بزند و به نظر میرسد که ابراهیم مختاری به دنبال این است تا مستندساز را در جوار پیرمرد ساده اما خردمند به درک متفاوتی از نحوه مواجهه با ثبت جهان پیرامونش برساند و دریابد زمانی میتواند آن حس دستنیافتنی و رازآلود از گذشته را در صحنه پرپر کردن گلهای زعفران با صدای جادویی نی در زیر نور فانوسها دوباره بیافریند که بتواند با روح حاکم بر آن خانه قدیمی یکی شود.
مثل صحنه آخر که پیرمرد حاضر نمیشود نهال جوان اکالیپتوس را از باغچه درآورد تا مستندساز درخت انار را بجایش بنشاند و مستندساز بالاخره یاد میگیرد که چطور اجزای ناساز موجود در واقعیت را با حس و حال کلی صحنه هماهنگ کند و آن واقعیت پنهان و نادیدنی در پس نمای زندگی را دریابد و جلوی دوربین خود عیان کند. حالا انگار آن خانهای که به دست خود مستندساز از نو ساخته شد و روح گمشده زندگی از گذشتهای دور به آن بازگشت، جایگزین خانه ازدسترفتهاش در تهران میشود و به آرامگاه ابدی او درمیآید. وقتی در آخرین تصویر دوربین در حرکتی رها و سیال در لابهلای شاخ و برگهای درخت میچرخد، انگار روح خسته و ملول مستندساز است که در حال گذر از دنیای پررنج به آستانه جهانی دلگشاتر است و تا زمانی که فیلم او باقی بماند و کسی ببیند، انگار در کنار آن مردم نجیب و صبور در حال پرپر کردن گلهای زعفران در ایوان خانه حضور دارد و به کارش ادامه میدهد. ابراهیم مختاری به شخصیتش در فیلم نشان میدهد که چطور یک مستندساز از طریق ارتباط و پیوندی عمیق با سوژهاش میتواند خود را نیز به جزئی فناناپذیر از یک جریان ماندگار تبدیل کند و ابدی شود. غایت باشکوهی که لابد برای خودش نیز میخواهد و به دنبال آن است.