«شهید محسن حججی» یلهمردی که جهان را بهت زده کرده است. یکی از آنان که تاریخ بشریت را برای همیشه تحت تأثیر خود قرار میدهند. «محسن حججی»، آری جوانی 26 ساله که روزها پیش از اسارت و شهادت، تمام جزئیات صحنهای که قرار است در آن به شهادت برسد را تصویر کرده است: «دستهایم بسته است، رو به دوربین ایستادهام، رو به همه شما، حرامزادهای خنجر به دست است و دوست دارد که من بترسم و حالا که اینجا در این خیمهگاهم، هیچ ترسی در من نیست» و در عین بیترسی از مرگ، عزیزترینش «علی» را یاد میکند تا معلوم شود اگر در آسمان است برای تنآسایی و حتی عیش معنوی نیست. بله «اینجا بوی دود و خون میآید. کمکم انگار لحظه دیدار است ولی در این لحظههای آخر که حرامیان دورم کردهاند، میخواهم قصه بگویم و قصه که میگویم کمی دلم هوایی علی کوچولویم میشود» بعد شروع میکند به گفتن قصه روضههای آقا اباعبداللهالحسین علیهالسلام.
شهید حججی در شرح آنچه او را وادی به وادی به معرکه عاشورا و در نزدیکی میدان صفین کشانده سخن میگوید و به واقع معلوم میشود او به دقت برای چنین صحنهای انتخاب شده است. این شهید میگوید در سال 85 «آنقدر به مادرمان حضرت زهرا متوسل شدم تا در اوج جوانی مسیری را برایم روشن کند. این مسیر آشنایی با شهید کاظمی و حضور در مؤسسه فرهنگی کاظمی بود... انگار حاج احمد دستم را گرفت و ره صد ساله را به سرعت پیمودم و آنگاه که زمان سربازیام فرا رسید، خدمت در مناطقی دورافتاده را انتخاب کردم» بعد قصه ازدواجش را اینطور شرح میدهد: «به واسطه شهدا با دختری آشنا شدم و خدا را شاکرم که حاج احمد از دختران پاک دامنش نصیبم کرده است؛ همنام حضرت زهرا سلامالله علیها»! جالب شرط دو طرف در این ازدواج است «این خانواده شرطشان این بود که به دلیل نداشتن فرزند پسر برایشان فرزند با ایمانی باشم و از این رو دختر مؤمن و پاکدامنشان را با مهریهای ساده به عقدم درآوردند و من هم تنها خواستهام از ایشان مهیا کردن زندگی برای رسیدن به سعادت و شهادت بود».
ادامه مسیر این شهید حضور در سپاه است که این را نیز وامدار حاج احمد کاظمی است: «یکی از راههای رسیدن به خداوند متعال و قرار گرفتن در مسیر اسلام و انقلاب، عضویت در سپاه است و همین جا بود که باز حاج احمد کمکم کرد و لیاقت پوشیدن لباس سبز پاسداری را نصیبم نمود» و چیزی نمیگذرد که معرکه جنگ احزاب در سوریه درمیگیرد و او وارد این وادی میشود. اما جدای از انگیزهای که در دفع متجاوزان و متجاسران دارد، هیچ چیزی جز لقاء خونین محبوب او را راضی نمیکند و در درد دل با مادرش میگوید: «مادر جان اولین باری که به سوریه اعزام شدم دریچههای بزرگی به رویم باز شد، اما نمیدانم اشکال کارم چه بود که خداوند مرا نخرید و از این رو وقتی بازگشتم چهل روز به جمکران رفتم و از خداوند طلب باز شدن مسیر پروازم را کردم، تا اینکه یک روز فهمیدم مشکل رضایت مادر است» جالب این است که شهید از مدتها قبل چنان به شهادت خود و جایگاه والایش در عقبی یقین دارد که تردیدی در داشتن مقام شفاعت نمیکند. او برای جلب رضایت مادرش نجوای عجیبی دارد و استدلالهای او همه رنگ و بوی فاطمه زهرا سلامالله علیها دارد. او خطاب به مادرش میگوید: «تصمیم گرفتم و آمدم به دست و پای تو افتادم و التماست کردم و گفتم مگر خودت مرا وقف و نذر خانم فاطمه زهرا-س- نکرده و نامم را محسن نگذاشتی؟ مادر جان حرم حضرت زینب(س) در خطر است اجازه بده بروم... نکند لحظهای شک کنی به رضایتت که من شفاعت کنندهات خواهم بود و اگر در دنیا عصای دستت نشدم در عقبی نزد حضرت زهرا-س- سرم را به دست گیر و سرافراز باش چون ام وهب»! و دست آخر مینویسد: «حالا انگار سبکتر از همیشهام و خنجر روی بازویم نیست و شاید بوی خون است که میآید، بوی مجلس هیئت مؤسسه و شبهای قدر و یاد حاج حسین بخیر که گفت مؤسسه خون میخواهد و این قطرهها که بر خنجر میغلتند ارزانی حاج احمدی که مسیر شیبالخضیب شدنم را هموار کرد... روی زمینی نیستم که میبینید؛ ملائک صف به صفند کاش درد پهلویم ساکت نمیشد و حالا منتظر روضه قتلگاهم؛ حتماً برایتان سخت است ولی برای من نور سید و سالار شهیدان، دشت را روشن کرده است. اینجا رضاً برضاک را میخواهم زمزمه کنم. انگار پوست دستم را بین دو انگشت فشردند و من مولای بیسر را میبینم که همدوش زینب آمدهاند و بوی یاس و خون درهم آمیخته است.»
میدانم این یادداشت نیست اما چه کنم درباره چه بنویسم که در اندازه نوشتن از شهید زهرایی، زینبی و حسینی باشد و درباره این «محسن بزرگ» چه بنویسم که با نوشته خود او برابری کند. کدام واژگان؛ کدام عبارت؟ کدام معنی؟ کدام اشاره؟ میتواند در برابر واژگان و خطوط معنایی آن عرض اندام کند. چه بگوئیم درباره جوانی که چون به بلوغ میرسد به صدیقه طاهره متوسل میشود و او محسنش را به «حاج احمد کاظمی» میسپارد. بعد برای سربازی به نقطهای دوردست میرود تا بندگانی را شاد گرداند و بعد دلش هوایی سپاه میشود و باز شهیدی بزرگ دستش را میگیرد و چون گاه ازدواجش میرسد با واسطه شهیدی با زهرایی مومن و پاکدامن آشنا میشود که ثمره آن دو چیز است «علی» و «شهادت». بعد به سوریه میرود و چون شهید نمیشود چهل روز به جمکران میرود تا به او میفهمانند که مشکل عدم رضایت مادر است و او با ادبیاتی که مادر با آن انس دارد رضایت مادر را میگیرد و چندباره راهی کربلای زمان میشود و دست آخر صحنه عجیب و پررمز و راز و پرماجرای خویش را به تصویر میکشد با همه جزئیات آن و بر او همانگونه میگذرد که پیش از آن روایت کرده است و او به مرتبهای میرسد که در گمان نمیگنجد و خود مصداق کاملی میشود از آنچه حق است و افشا میکند هر آنچه باطل است!
چه میتوان گفت از این جوان و از آنچه از او به ما رسیده و آنچه در وجود او تجلی پیدا کرده است. خود شهید میگوید ره صد ساله را یک شبه طی کرده است و این ادعایی نیست که هر عارفی توان بیانش و درکش داشته باشد. شهید حججی میگوید در اوان جوانی و با عنایت شهید کاظمی ره صد ساله را یک شبه طی کرده است و او این را برای خودنمایی نمیگوید که در مرتبهای بسیار بالاتر از آن است. کدام انسان را میتوان یافت که چهل روز در محراب بست ذکر بنشیند تا خدا راه شهادت را به رویش بگشاید و خدا بگشاید، گشودنی که عبرت زمان و حجت آدمیان باشد!
وقتی وصیتنامه شهید را میخوانیم با غوغایی مواجه میگردیم که حقیقت آن را درک نمیکنیم از یک طرف عشقی شعلهور، از یک طرف عقلی استوار، از یک طرف بصیرتی به تیزی الماس، از یک طرف عرفانی تا نهایت خدا و از یک سو ملاحتی نرمتر از برف و گلبرگها! واقعا عقل دیوانه میشود چو به این ساحت لامکان و لازمان نزدیک میشود این چه رازی است که شهید محسن حججی از خداوند طلب میکند تا شهادتی زهرایی از یک سو، زینبی از سوی دیگر و حسینی از دیگر سو داشته باشد از این رو او اسیر میشود تا تداعی اسارت زینب بزرگ باشد، به پهلویش تیر میخورد قبل از آنکه به شهادت برسد تا تداعی پهلوی مجروح صدیقه طاهره(س) باشد و دست آخر در سرزمینی بین صفین و کربلا، حسینوار سرش از قفا بریده میشود و به سرعت به داستان عالم و آدم تبدیل میگردد. در واقع گویا محسن حججی در 16 مردادماه 96 ماموریت دارد تا از آنچه بر اولیاء الهی در صدر اسلام رفته و از مظلومیتهای آنان غبارزدایی کند و به یاد همه آورد که حکایت کربلا و عاشورا به انتها نرسیده و در سینه زمان و زمین جاری است ببینید محسن حججی را تا بدانید.
محسن حججی بدون کمترین تردیدی به مادرش میگوید اگر در این دنیا عصای دوران پیریات نشدم، در آن دنیا شفیع تو خواهم شد و سپس اشاره به داستان وهب بن عبدالله میکند و به مادرش میگوید روز قیامت سرم را در دستانت قرار ده تا نشان روسفیدیات باشد نزد حضرت زهرا و حضرت زینب (سلامالله علیهما). این چه حجت بالغهای است؛ مگر محسن نمیداند که مادر در نزد خداوند چه جایگاهی دارد که از شفاعت فرزند از مادر سخن میگوید؟ و مگر چه رازی در گوشش زمزمه کردهاند که چند سال پیش از شهادت خود میداند که چون وهب سرش را خواهند برید؟ کدام عقل و ابزار عقلانی از پس این محاسبه برمیآید؟ ما چه بگوییم جز اظهار شرمندگی و اعتراف به نادانی؟ تردید نداریم که ما در این قافله و طایفه نیستیم ما فقط آنان را دوست داریم ولی چه میدانیم حقیقت وجودی جوانی که وقتی ازدواج میکند قبول شهادتش را توسط عروس و خانواده او را شرط میکند و چه میدانیم از حقیقت عروس و خانوادهای که این را میپذیرند و به اندک مهریهای قناعت میکنند. اینها چه کسانیاند و ما چه؟ در این دیار اگرچه انسانهایی به عمق و اوج محسن حججی زیاد نیستند و بلکه کم هستند اما هستند مسلما هنوز هم در اندازهای بالاتر یا پایینتر از محسن حججی و خانواده او داریم و تردید نمیتوان کرد که اینها همان اولیاءالله هستند که خداوند میگوید آنها را در بین بندگانش مخفی کرده است و امام صادق علیهالسلام میفرماید مراقب باشید در بین مردم، اولیاء الهی قرار داده شده که با رنگ و لباس شناخته نمیشوند مبادا انسانی را کوچک بشمرید شاید هم او یکی از اولیاء الهی باشد.
سعدالله زارعی