اوایل جنگ به صورت داوطلب بسیجی رفت جبهه. در تیپ 7 ولیعصر دزفول، سراغش را باید در واحد اطلاعات و عملیات میگرفتی. همراه حاج احمد سوداگر بود.خدا رحمت کند سردار سوداگر را. اگر زنده بود نمیگذاشت محمدحسین بیست و هفت سال بعد از جنگ، در خاک ایران ناپدید شود!
«محمدحسین ماهرسولی» (که در شناسنامهاش «مارسولی» نوشتهاند) نیروی بسیار توانایی است. چنان بدن مقاومی دارد که حتی در زمستان هم به راحتی شنا میکند. یکبار عراقیها اسیرش کردند ولی چند ساعت بعدش به طرز عجیبی فرار کرد! همرزمانش لقب «اعجوبه» را رویش گذاشتند. همیشه از عشق بچهها به شهادت در دوران هشت سال دفاع مقدس حرف می زد.
تمام دوران جنگ را در جبهه بود. جنگ که تمام شد برگشت سر کار پدریاش. یک مغازه ساعتسازی در خیابان یازهرای دزفول. با ترکشی در گردن،تراشهای در پهلوی راست و بریدگی ماهیچه پا و ... اینها غیر از ترکشی است که هنوز در کتف چپش باقی ماند.
آن موقع هنوز نمیدانستند موجی شده. 13-14 سال بعد از جنگ، عوارض به تدریج خودش را نشان داد. متوجه شدند که پدر حالش خوب نیست. دکترها میگفتند به دلیل موج انفجار، سلولهایی که نباید فعال باشند، فعال شده و سلولهایی که باید فعال میبودند، از کار افتاده اند؛ و این باعث شده حافظه اش به هم بریزد.
در اثر این عارضه، به دوران گذشته برگشته بود و فکر میکرد جنگ هنوز ادامه دارد ...
جانبازان اعصاب و روان از مظلومترین رزمنده هایند. بنیاد شهید اغلبشان را به عنوان جانباز به رسمیت نشناخت. (لابد چون علامت مشخصهای نداشتند). حتی آنهایی که عمرشان را دادند به شما، روی سنگ قبرشان عنوان «شهید» نیامده. یاد مظلومیت این بچهها که میافتم جگرم پاره پاره میشود.
محمدحسین هم هیچوقت دنبال حق و حقوقش را نگرفت. برای جراحتهای متعدد فقط 15 درصد جانبازی برایش ثبت کردند. بعدا یکی به خانوادهاش گفته بود: «همین هم زیاد بوده!»
دوازده سال یا سیزده سال بود که ذهن محمدحسین به دوران جنگ برگشته بود. فکر میکرد هنوز جنگ ایران و عراق ادامه دارد برای همین، همینجور که در خانه نشسته بود میگفت: «فلان جا را موشک زدند، فردا عملیات داریم، فلانی شهید شد.» هر چند مدت یک بار میگفت «باید بروم شناسایی. میخواهیم عملیات کنیم و باید اطلاعات جمع آوری کنم.»
خودش زمین گیر شده بود ولی روحش در آستانه 60 سالگی در دهه 60 سیر میکرد.
برای شناسایی میرفت سمت کوههای سردشت و شهیون که از همان زیباشهر (شهرک محل سکونتش) پیدا بودند. دو سه روز بعد که بر میگشت حالش به نسبت بهبود یافته بود. ولی بعد از گذشت چندروز دوباره همان حالات بروز میکرد و دوباره برنامهریزی میکرد و میرفت. شاید همین وضعیت باعث شد خانواده مانع کوهرفتنهای گاه و بیگاه او نباشند. هرکس دیگری هم بود میگفت برای جانبازی با تن و روح زخمی، ایرادی ندارد که چند وقت یک بار دل به کوه و دشت بزند. اوضاع همین بود تا روز جمعه 4/4/94. محمدحسین رفت و دیگر خبری از او نشد!
غیبت پدر طولانی شد و خانواده به شدت نگران. به کمک دوست و آشنا جستجو را شروع کردند؛ عکس محمدحسین هم در منطقه پخش شد. یکی از اهالی آن منطقه او را دیده که زیر درختی نشسته است و چفیهای هم بر سر دارد. روز پنجشنبه همان هفته هم خانوادهای او را دیده بودند که با پای پیاده و دمپایی به پا از روستای «گوریون» به سمت دزفول در حال حرکت است. همین و دیگر هیچ ...
هیئت کوهنوردی دزفول از اولین کسانی بودند که به کمک آمدند. تیمی ۲۰ نفره از کوهنوردان جستجو در کوه های شهیون را آغاز کردند. عشایر منطقه هم پس از شنیدن ماجرا گروهی را تشکیل داده و شبانه به تجسس پرداختند. از طرف ناحیه مقاومت سپاه دزفول هم وسیله و قایق (برای گشتن رودخانه) در اختیار تیم جستجو قرار گرفت تا شاید فرجی شود. اما گروهها یکی یکی و دست خالی بر میگردند.
دو هفته شد دو ماه و خبری از محمدحسین نشد. پیام دست به دست میشود: «کربلایی «محمدحسین مارسولی»، جانباز اعصاب و روان دفاع مقدس که در سن ۲۳ سالگی برای دفاع از میهن اسلامی به جبهه های جنگ علیه باطل شتافت، 70 روز است از منزل خارج شده و نشانهای از او در دست نیست. در روز خروج از منزل لباس نارنجی به تن داشته، قد ۱۷۰ سانتیمتر، موی سفید و سن حدودا 60 ساله. چنانچه خبر یا نشانهای دریافت شد با شماره موبایل ۰۹۱۶۸۸۷۷۱۴۴ تماس گرفته شود.»
در این مدت همسرش که بیماری قلبی هم دارد کارش به بیمارستان میکشد.
از پایگاههای خبری محلی تا خبرگزاریهای کشوری مثل ایرنا و جامجم، روزنامه جوان و ...حتی بعضی کاربران خبر را در شبکههای اجتماعی و وبلاگهای شخصی منتشر میکنند. اما خبری نیست.
کم کم این سوال پیش میآید که شاید محمدحسین در اطراف دزفول نباشد. شاید رفته به شهری دیگر یا حتی استانی دیگر. قرینهی موید و جرقهی امید هم از راه میرسد! سه ماه بعد از گم شدن، او را در داروخانهای در خیابان سینای اصفهان در حالی که دارو میخریده شناسایی میکنند. میفهمیم که گستره جستجو کل کشور است. چارهای نیست و باید از عموم هموطنان کمک خواست.
آنتن رسانه ملی بهترین جایی است که میشود مردم را در جریان گذاشت. برادر دلسوزی از کارمندان سازمان صدا و سیما تلاش کرد و یک مستند کوتاه در این باره در شبکه افق پخش شد. اما قضیه احتیاج به دایره مخاطب وسیعتری دارد و یک برنامه پر بیننده باید موضوع را به اطلاع مردم برساند. ولی امان از وقتی که درخواستها در پیچ و خم اداری فراموش میشوند. امام(ره) چه جمله عجیبی گفته: «نگذارید پیشکسوتان جهاد و شهادت در پیچوخم زندگی روزمرهبه فراموشی سپرده شوند.»
به همین سادگی مسئله فراموش شد!
ادامه ماجرا؟ ...
ادامه ای وجود ندارد. جز یک انتظار فرساینده برای خانواده مارسولی.
حالا تیرماه 96 هم در راه است و دو سال گذشته ... و دیگر هیچ همکاری از سوی هیچ ارگانی نمیشود. حتی آنهایی که میشناسندش و به هادی (پسرش) میگویند: «پدرت یک اسطوره است.» کاری از دستشان بر نمیآید.
واقعا سوال دارم از مدیران محترم شبکه 3. ده دقیقه تایم برنامه ماه عسل را با چه توجیهی از خانواده این جانباز دریغ میکنند؟ درخواست رسمی که میرود لای دست همان پیچ و خمی که عرض شد. با احسان علیخانی تماس میگیریم و پیدایش نمیکنیم. برادر دلسوزی که ذکر خیرش شد هر چه تلاش میکند مسئولان همکاری نمیکنند. آدم نمیفهمد در شبکه 3 چه خبر است و از چه کسی باید مطالبه کنی؟
همسر و 4 فرزند محمدحسین مارسولی که نمیخواهند خودشان را مطرح کنند. اصلا اگر نگران برنامه خودتان هستید، سردار سرافراز غلامعلی رشید را دعوت کنیدتا خاطره بگوید از همرزمش، محمدحسین مارسولیدر اطلاعات و عملیات نصر 4. ایشان را که دیگر میشود راه داد به ساعات پرمخاطب آنتن رسانه ملی؟ نمیشود؟
انتظار زیادی نیست آقایان.
بعضی ها انگار با فراموش کردن راحت ترند! دیگر هیچ ارگانی پیگیر سرنوشت جانباز دزفولی نیست. در حالی که این اسطوره زنده است. بین ماست. شاید همین دیروز، با روحی آکنده از خاطرات 1360 و ذهنی خالی از اتفاقات امروز، از کنار تو در خیابان گذشته باشد. شاید آن که روی پله در خانهات نشست تا خستگی و درد ترکشی که هنوز در کتف دارد را درکند، خودش باشد. شاید همانی باشد که در صف نانوایی دیدی. شاید او را دیده باشی که از کنار جادهای، مزرعهای، کوچه باغی، یا خیابانی میگذرد، شاید آن غریبهای که تو هر روز میبینی، همان اسطوره ای است که صدا و سیما چند دقیقه «ماه عسل»ش را تصویرش محروم میکند.
حالا تیرماه 96 هم در راه است. دو سال گذشته و خیلیها دیگر قطع امید کردهاند. ولی خانواده مارسولی هنوز منتظرند. منتظر یک پیام، یک تماس، یک خبر که بشود با آن به این بلاتکلیفی دردناک پایان داد.