اکبر سهرابی 13سال بیشتر نداشت که راهی میدان نبرد شد. او بعد از هشت سال حضور و همرزمی با برادران شهیدش، امروز راوی روزهای حماسه و جهاد شده تا آن طور که خودش میگوید همچنان رخت خادمی شهدا را برتن داشته و از حال و هوای جبههها دور نماند. حاجاکبر سهرابی که خود از جانبازان دفاع مقدس به شمار میرود، در گفت و گو با ما از روایتگری کاروانهای راهیان نور و همچنین خاطرات جبهه و برادران شهیدش میگوید.
گویا شما در سن کم به جبهه رفته بودید؟
شروع جنگ تحمیلی من تنها 13 سال داشتم که راهی میدان نبرد شدم. در سالهای حضورم در یگانهای رزم لشکر امام حسین(ع)، لشکر 8 نجف اشرف، قرارگاه 25 کربلا، لشکر 27 محمد رسولالله و قرارگاه خاتمالانبیا و یگانهای مرزی سپاه آبادان و سپاه خرمشهر و... بودم. بعد از 8 سال حضور مستمر در جنگ از ناحیه چشم و ریه شیمیایی و جانباز شدم. همچنین با اصابت ترکش خمپاره 120 به دست راست و بازوی دست چپ مجروحیت یافتم. در مقطعی دیگر هم ترکش توپ دوربرد عراقی و موج انفجار بمبهای خوشهای هواپیماهای عراقی باعث جانبازیام شد.
با وجود 13 سال سن چطور توانستید به جبهه بروید؟
جنگ که آغاز شد ما در آبادان زندگی میکردیم و من به عنوان نیروی بومی در جنگ شرکت کردم. آن اوایل در اسکله 8 آبادان مستقر بودیم. ابتدا با دو برادر بزرگتر از خودم همرزم و همکار بودم. من هر کاری از دستم برمیآمد انجام میدادم. گونیهای خاکی سنگر را مهیا میکردم و برای سنگربندی از آن استفاده میکردم. رزمندگان مجروح را به بیمارستان آبادان و خرمشهر میرساندم. تا اینکه به عملیات حصر آبادان رسیدیم. بعد از ثامنالائمه بنده در عملیاتهای الی بیتالمقدس، خیبر، بدر، کربلای 4 و 5 و والفجر 8 و منطقه غرب کردستان و دیواندره و مریوان و سلیمانیه عراق و... شرکت داشتم.
دو برادرتان که همرزم هم بودید به شهادت رسیدند؟
بله، برادرم جانباز شهید منوچهر سهرابی آن زمان 17 سال داشت و برادر دیگرم جانباز شهید مسعود سهرابی ١٩ ساله بود.
چه مدت در جبهه حضور داشتید!
کل حضور من درجبهه ٨٥ ماه بود.
شما از راویهای راهیان نور هستید، حالا که در آستانه فصل بهار و پیک کاری این اردوها قرار داریم، بفرمایید که به نظر شما حضور یک جوان در مناطق عملیاتی دفاع مقدس چه برکاتی دارد؟
نسل جوان امروز آگاه و هوشیار هستند و به خوبی میدانند نوجوانان آن زمان چون شهید ١٢ ساله خرمشهری بهنام محمدی و شهید ١٣ ساله حسین فهمیده چه حماسهها آفریدند تا این پرچم نظام جمهوری اسلامی ایران همیشه پا برجا باشد و انشاءالله به دست همین جوانان امروز محکم و پایدار میماند. بازدید از منطقه جنگی جنوب و غرب این را برای نسل جوان امروز ما و نسلهای بعد انشاءالله به عینه ثابت میکند که این دلاورمردان ایران اسلامی همیشه یاد و خاطرشان زنده است و راهشان ادامه خواهد داشت.
نسل جوان ما پدرها و مادرهای آینده هستند و با دیدن این صحنهها و شنیدن خاطرات جنگ انشاءلله آینده روشنی را برای کشورمان رقم میزنند. در واقع امروز و مسیری که شهدای مدافع حرم آن را انتخاب کردهاند تداوم همان صراط منیری است که پیش از این شهدا و رزمندگان دفاع مقدس در پیش گرفتند.
اگر میشود از خاطرات سالهای حضورتان در کاروانهای راهیان نور بگویید.
در یکی از کاروانها یک نوجوان 12 ساله از استان اصفهان همراه با مادربزرگش که روی ویلچر هم نشسته بود به منطقه «هشت شهید گمنام شلمچه» آمده بود. این نوجوان در گوشهای برای خودش نشسته و به صورت سجده افتاده و دعا میکرد. خیلی برایم جالب بود که این نوجوان ١٢ ساله با خدای خودش و شهدا چگونه راز و نیاز میکرد. من آرام آرام سمت ایشان رفتم و با دو، سه مرتبه تکرار سلام، ایشان متوجه حضور من شد و سر از سجده برداشت. من پیشانی او را بوسیدم و با خواهش خواستم انگیزههای حضورش در شلمچه را بگوید. با اصرار من لب از راز کربلایی شدنش برداشت و گفت: من نوه دختری یک شهید جاویدالاثر هستم و از خاطرات مادرم و مادربزرگم بسیار شنیدهام که پدربزرگم در همین منطقه مفقودالاثر شده است. دومین بارم است که به این منطقه میآیم. مقداری از خاک مقدس همین منطقه را به شهرمان بردهام و هرگاه که دلم برای شهدای جنگ تحمیلی و شهدای مدافع حرم و ٧٢ تن از شهدای کربلا در ایام محرم و اربعین تنگ میشود به آن خاک متبرک رجوع میکنم. من اگر هم نذری داشته باشم با توسل به شهدا آن مشکلاتم مرتفع میشود.
یک بار دیگر هم یک پلاک در خاکریزههای شلمچه پیدا کردم. آن پلاک قدیمی متعلق به اوایل سال 1360 بود که هیچ شماره یا کدی در آن ثبت نشده بود. من آن را به عنوان یادگاری به یکی از زائران دادم. این اقدام من خیلی مؤثر بود. آن زائر به همراه همشهریان خود هرساله ایام نوروز به این منطقه رجوع میکند و میگوید «این پلاک را من به عنوان یادگاری همیشه همراه دارم. من گذشته خوبی نداشتم و اکنون راهم را انشاءلله با نیت شهدای گمنام عوض کردهام و تا پایان عمرم میخواهم همین راه را ادامه بدهم.»