«هیچکس نیست که فردا بره...تو میتونی بری؟» حاشیه میروم و اصرار که:«اگر حالا کسی هست که بره، من نرم. خیلی فرصتش رو ندارم...» و از این مدل کنار کشیدنها که یعنی من نیستم. چند لحظه که میگذرد اما با خودم فکر میکنم آدم باید خیلی کم توفیق باشد که وقتی برای شرکت در مجلس عزاداری امام حسین دعوتش میکنند، رد کند. با خودم می گویم حالا که با محاسبات «کلاس دارم» و «باید درس بخوانم»، کربلای اربعین را از دست دادم، حیف است مجلس عزاداری دانشجویی در حضور آقا را هم از کف بدهم. قرارمان میشود ساعت ۸ صبح، جلوی در بیت.
سر تقاطع فلسطین-جمهوری میایستم. دستههای دانشجویی آرامآرام میرسند. نوحه مشهور سید مجید بنیفاطمه را زمزمه میکنند: «قدم قدم، پای علم، ایشالا اربعین میام سمت حرم/ با مددِ شاه کرم، ایشالا اربعین میام سمت حرم....» انگار دارند از الان، اربعین سال بعدشان را طلب میکنند. باران شدت گرفته و سربازان نیروی انتظامی، زیر سقف کوچک جلوی مغازههای بستهی جمهوری ایستادهاند.
صف ورود طولانی میشود و خستهکننده. شدت باران و برودت هوا هم زیاد میشود و مجبور میشویم زیپ کاپشنهایمان را هم ببندیم. تعداد افرادی با سن و سال بیشتر از سن و سال یک «دانشجو» در صف کم نیست. احتمالاً باید اعضای هیئت علمی باشند، یا کارمندان دانشگاهها، یا شاید هم کسانی که کارت از آشنایان گرفتهاند. روی کارتها هیچ نام و نشانی نیست. جز یک عبارت «ملاقات» و تذکرات امنیتی در پشت برگه. تقریباً به اواخر صف رسیدهایم؛ یک دانشجو به مأمور حفاظت میگوید که کارت ورودش در جیب دوستش بوده و حالا که رفیقش رفته داخل، کارتی ندارد. صداقت را میشد از لحنش فهمید اما کار یک مأمور، تشخیص صداقت از روی لحن آدمها نیست. پس بیمعطلی و با بی تفاوت ترین صدای ممکن، آقای مأمور از دانشجوی بدون کارت میخواهد که صف را ترک کند و از «این قسمت» خارج شود. برنمیگردم تا ناامیدی و حسرت را در چشمان دانشجویی ببینم که حالا باید، آقا ندیده، به خانه برگردد.
حالا این من هستم که سر صحبت را با او باز میکنم. میگوید اهل حلب است و حالا که جنگ شده، در دمشق زندگی میکنند. البته خودش دانشجوست و در یکی از دانشگاههای تهران درس میخواند. درباره وضعیت عملیات آزادسازی حلب میپرسم که زیاد امیدوارانه جواب نمیدهد و با بیتفاوتی میگوید: «جنگه دیگه...» انگار جنگ برای این مردم، عادی شده و دوری از وطن، رسم همیشگیشان. البته تاکید میکند که «بالاخره حلب آزاد میشه.» و من دوست دارم اضافه کنم که بله برادر! حلب، موصل، رقه و همه شهرهای تحت تصرّف شیطان، دیر یا زود آزاد میشود و آن وقت دیگر جنگ برای هیچیک از اهالی این منطقه عادی نخواهد بود.
پاسداری که اولین بازرسی بدنی را انجام میدهد، بسیار بیشازحد مورد انتظارم خوش برخورد است. از رشتهام میپرسد و با حسرت آمیخته با طنزی میگوید:«یک نفر هم بین شما نیست شیمی خونده باشه؟» کیف پولم را دادهام به همکارش که وارسی کند. همان اول کار که دیدم بخش امانات به دلیل «کمبود جا» کیف پولها را تحویل نمیگیرد، تعجب کردم. حالا که دیدم شوخی-جدی می گویند باید بروی کیف پولت را تحویل بدهی و برگردی، میفهمم که انگار دوستان پاسدار ما با هم هماهنگ نیستند و «نمی خواد کیف پولتو بگذاری اینجا» ی اولی، تبدیل میشود به «برو بگذارش بخش امانات» ِ دومی! میخواهم اعتراض بلند و آب نکشیدهای نثار این عدم هماهنگی بکنم که لبخند نگهبان در بیت، زیر بارش شدید باران، منصرفم میکند.
فریاد «آقا اومد»، میزان شعارهای جمعیت را شدت میدهد. لحظه ورود آقا را نمیبینم اما در عوض، جایی مینشینم که تا آخر مراسم تصویرشان در قاب چشمانم باشد. با خودم فکر میکنم این برای ما نعمتی است که رهبرمان، گذشته از درایت و سیاست و خردورزی، چهرهای دارد که می توان مدت طولانی به آن نگاه کرد و خسته نشد. چهرهای آرام، روشن و مهربان. که قبل از هر چیز آدم را یاد پدربزرگش میاندازد. از این فاصلهای که دارم، نمیتوانم انگشتر آقا را تشخیص بدهم. اما بعد که میفهمم همان انگشتر «نحن صامدون» ِ اهدایی دانشجویان را بهدست دارند، ذوق میکنم. دانشجوی سوری را میبینم که از میان نردهها به سمت جلوی حسینیه هدایت میشود.
پناهیان مثل همیشهاش است. تن صدایش را مدام بالا و پایین میکند و به سبک سخنرانیهای دانشگاه امام صادقش، گاهی فریاد هم می زند. موضوع جذابی را هم برای صحبتهایش انتخاب کرده. اینکه «چرا بچه مذهبیها کار تشکیلاتی بلد نیستند؟». به قول خودش دو نوع سخنرانی مذهبی داریم. یک نوع حکم مرزبانی را دارد و در مقابل هجمههای مخالفین، از اصول و سنگرهایی شریعت مخافظت میکند. یک نوع دیگر هم هست که درون قلعه را ساماندهی میکند و قصد آسیب شناسی جریانات درونگفتمانی را دارد. سخنرانی امروز پناهیان از نوع دوم است. صریح و محکم. او در خلال صحبتهایش از انجمنهای اسلامی و بسیج انتقاداتی میکند و به شدت به «اسلام انفرادی» میتازد.
مطیعی در وقت کمی که داشت، هم روضه خواند و هم سینهزنی. عموماً هم تکراری و نامناسب برای فضای مراسم. دو نوحهای که برای سینهزنی انتخاب کرده بود، زبان حال مسافران اربعین بود و تناسبی با حال و هوای حاضرین نداشت. با خودم فکر میکنم انگار زمان ایجاد تنوع در ترکیب پناهیان-مطیعی برای هیات های دانشجویی فرارسیده. این دو اگرچه بسیار توانمند هستند، اما انحصار حضورشان در مراسمهایی مانند مراسم بیت، باعث میشود جریان هیات های دانشجویی به این دو نفر محدود بماند و این در حالی است که باید آرامآرام به نسل جدیدی از وعاظ و مداحان انقلابی، که خاستگاهشان از همین هیات های دانشجویی است، میدان داد و تنوع جریان سخنرانی و مداحی هیات های نسل جدید را بیش از گذشته کرد.
هنوز هوا سرد است. شدت باران کم شده اما تمام، نه. آخرین قدمهایم را روی زیلوهای بیت بر میدارم و بیرون میروم. هوا دیگر آلوده نیست. این باران هم بعید است اسیدی باشد. فلسطین را پیاده بالا میآیم و «رفیقم حسین» حامد زمانی را زمزمه میکنم. در میان آنهایی که دارند از بیت خارج میشوند، دانشجوی سوری را نمیبینم، خدا کند آقا را دیده باشد.