رویا، رویاهایم را از بین برد

فرصت نکرد طعم شیرین دانشگاه را بچشد و به جای آن ترس از اعدام کامش را تلخ کرد. حسین 18 سال دارد و برای یک عشق مجازی قتل انجام داد و توسط کارآگاهان پلیس آگاهی دستگیر شد.

معتقد است او و مقتول قربانی توطئه دختر مورد علاقه‌اش شده و به خاطر این‌که زیاد خوشبین بوده زندگی‌اش را نابود کرده است. در دادگاه قضات او را به قصاص محکوم کردند.

با چوبه دار فاصله‌ای ندارد و امیدوار است رضایت اولیا دم را کسب کند.

چند وقت است دستگیری شده‌ای؟

حدود یک سال.

چند روز بعد از قتل؟

سه روز.

چه کسی را کشتی؟

برادر دختر مورد علاقه‌ام را.

چرا؟

فریب خوردم.

چه کسی فریبت داد؟

خواهر مقتول.

حالا چرا فریب؟

او به من گفت برادرش معتاد است و او را آزار و اذیت می‌کند. وقتی فهمید من عاشقش شده‌ام، شرط ادامه دوستی را قتل برادرش اعلام کرد. او مرا گرفتار کرد تا خودش رها شود. من و مقتول قربانی توطئه رویا شدیم. یکی مرد و دیگری در انتظار مرگ است.

تو چرا قبول کردی؟

من خام عشق او شده بودم. آن موقع متوجه نبودم چه کاری خوبی است و چه کاری بد. شرایط طوری پیش رفت که زمانی برای فکر کردن نداشتم. همه‌چیز یک‌دفعه رخ داد و من زندگی و آینده‌ام را باختم.

حالا چرا فکر می‌کنی فریب خورده ای؟

چون همه حرف‌های رویا در مورد برادرش دروغ بود. برادرش معتاد بود، اما او را آزار نمی‌داد.

چطور باهم آشنا شدید؟

در یکی از شبکه‌های اجتماعی. هر دو عضو یک گروه بودیم. سر یک موضوع با هم «کل کل» کردیم و من وارد چت خصوصی با او شدم. بعد از مدتی کل‌کل جای خودش را به حرف‌های عاشقانه داد. بعد از این‌که کنکور دادم، ارتباطمان بیشتر شد و هر روز همدیگر را می‌دیدیم. او سر کار می‌رفت. من صبح‌ها می‌رساندمش و عصر او را بر‌می‌گرداندم. یک روز دلم را به دریا زدم و از او خواستگاری کردم، اما او خیلی راحت گفت ما نمی‌توانیم با هم ازدواج کنیم و باید او را فراموش کنم. از شنیدن این جواب شوکه شدم. باورم نمی‌شد این حرف را بزند. وقتی دلیلش را پرسیدم، شروع به گریه کرد و ادعا کرد برادرش مانع ازدواج اوست و برای این‌که بخواهیم با هم ازدواج کنیم باید او را از سر راه برداریم که ممکن نیست.

تو هم قبول کردی او را بکشی؟

ابتدا نه. گفتم بگذار با او حرف بزنم شاید راضی شود، اما در جواب گفت اگر با برادرم صحبت کنی هر دوی ما را می‌کشد. من آدمی نبودم که قتل انجام دهم. وقتی از هم جدا شدیم او تلفنش را خاموش کرد و دیگر سر کار نرفت. مثل دیوانه‌ها شده بودم. نمی‌دانستم چه کنم تا این‌که یک روز با من تماس گرفت و گفت برادرش او را در خانه زندانی کرده است. خیلی اصرار کردم تا آدرس خانه‌شان را داد و به دیدنش رفتم. برادرش نبود و در حال حرف زدن بودیم که صدای در آمد. رویا وحشت‌‌زده از جایش بلند شد و از من خواست آنجا را ترک کنم. او چاقویی به من داد و خواست مراقب برادرش باشم. در راه پله با پسر جوان رو‌در‌رو شدم، قوی هیکل بود. پرسید اینجا چه می‌کنی؟ فکر کرد دزد هستم و خواست سد راهم شود. ترسیده بودم و با چاقو ضربه‌ای به او زدم و فرار کردم. بعد از دستگیری تازه متوجه شدم رویا با نقشه‌ من را به آن خانه کشانده و چاقو را به دست من داده بود.

چرا باید این کار را می‌کرد؟

چون برادرش سد راه برای خارج رفتنش بود. او برادرش را کشت و من را هم پای چوبه دار فرستاد و راحت رفت خارج از کشور.

فکر نمی‌کنی دلیل قانع‌کننده‌ای نیست؟

غیر از این نمی‌تواند باشد.

خانواده‌ات به ملاقاتت می‌آیند؟

مادرم هر هفته می‌آید. آنها برای این‌که بتوانند راحت به ملاقات بیایند خانه را فروختند و به کرج آمدند. مادرم هر هفته با گریه از من خداحافظی می‌کند و آب شدن او را می‌بینم. هر هفته به اندازه یک سال پیر می‌شود.

برای جلب رضایت اولیای دم کاری نکردی؟

خیلی تلاش کردیم اما مادر مقتول حاضر به رضایت نیست. او می‌گوید وقتی مرا بالای چوبه دار ببیند آرام می‌گیرد.

در زندان چه می‌کنی؟

درس می‌خوانم.

پس به آزادی امید داری؟

در زندان اگر به آزادی امید نداشته باشی نمی‌توانی دوام بیاوری. آنجا همه برای آزادی و زنده ماندن تلاش می‌کنند.

با رویا صحبت نکردی؟

نه. سه ماه بعد از این ماجرا از ایران رفت. او آن‌قدر بی‌معرفت بود که مادرش را هم در این وضعیت تنها گذاشت و رفت.

حرف آخر..

حرفی ندارم. من به خاطر خوشبین بودن همه چیز زندگی‌ام را باختم و حالا دارم تاوان آن را می‌دهم. کاش، با خانوادم مشورت می‌کردم. فکر کردم چون دانشگاه قبول شده‌ام عقل کل هستم و رویا را در کنار خودم می‌دیدم. تا امید هست می‌جنگم شاید موفق شدم آزاد شوم.