این پایان یک درام دو سر باخت بود. یک درام قابل پیش بینی، با یک سلام ناگهانی و غیرقابل پیش بینی و البته خداحافظی محتوم و قابل پیش بینی. مردی که آمده بود رویا بسازد اما آنچه درو کرد تنها یک کابوس وحشتناک بود. کابوسی که حتی خود او هم آن را باور نداشت. وقتی سرداران بی ستاره اش یکی پس از دیگری به خاک می افتادند و به پروژکتورهای سالن کاریوکا آرنا 2 زل می زدند، او بود که ریزش یک باره بنای آرزوهایش را به چشم دید. بنایی که 4 سال پیش آن را در لندن با جلال و جبروت خیره کننده ای برپا ساخته بود اما ساحل کوپاکابانا آنقدر سست بود که این بنا را یکجا با همه سردارانش و آرزوهایش ببلعد. شکستی تمام عیار که آوار آن به اندازه ای مهیب و سنگین بود که بزرگمرد کشتی را وادار کرد در غربت به میله هایی چنگ بزند که هیچ تقدسی نداشت. میله هایی که ضریح نبود و قرار نبود ماوا و مونس کسی باشد. قرار نبود کسی را سبک کند اما او بی پناه و خسته از جور ناکامی به ملجایی پناه برد که مونس منفور پلیس های سبزپوش ریو محسوب می شد. چند میله فلزی بی هویت و یک دیوار بتنی بی خاصیت خلوتی شدند تا معمار نوین کشتی فرنگی تمام بغض های فرو خورده را آنجا خالی کند و بر این فرجام نحس زار بزند. فرجامی که نتیجه یک بی تدبیری محض بود. مردی که باد کاشت و لاجرم توفان درو کرد تا تاوان یک سلام بی موقع را بدهد.
وقتی 9 ماه پیش و بعد از ناکامی های مسلسل وار، قهرمان المپیک سلامی دوباره به کشتی داد، مشخص بود که این سلام برای او تاوانی سخت خواهد داشت. مردی که پس از ناکامی های مسلسل وار کشتی فرنگی در روزهای حزن انگیز بعد از المپیک لندن و با فشارهای بیرونی با سلام و صلوات بازگشت تا کشتی فرنگی را از گرداب ناکامی ها نجات دهد غافل از اینکه این گرداب به اندازه ای هولناک است که خود او را هم می بلعد.
سریال اشتباهات درست از همان روز آغاز شد. اشتباهاتی که یکی پس از دیگری رخ داد تا نتیجه اش را در ریو ببنیم. وقتی رسول خادم برخلاف مکنونات قلبی اش و بر پایه فشارهای درونی و بیرونی زیر پای محمد بنا فرش قرمز انداخت تا او را همچون یک سردار فاتح بازگرداند، فونداسیون این ناکامی ریخته شد. مردی که در ظاهر و باطن با بنا و ایده ها و انگاره هایش تضاد و زاویه ای اساسی داشت و قلبا مایل به بازگشت او نبود اما در برابر هجمه فزاینده و فشارهای بیرونی تسلیم شد و پذیرفت با کسی کار کند که با او سر سوزنی همراه و همدل نبود. نتیجه این تضاد البته در تمام این 9 ماه به شکل زیرپوستی ملموس به نظر می رسید اما بی تردید اوج آن در ریو به چشم آمد. وقتی در ریو بنا و ستاره های کم فروغش تک و تنها در سالن کاریوکا آرنا 2 به خاک می افتادند اما رئیس فدراسیون در یک بی اعتنایی آشکار حتی به خود زحمت نداد تا سالن بیاید و کشتی ها را تماشا کند و ترجیح داد بیشتر سرگرم تیم آزاد باشد. گویی تیم کشتی فرنگی و بنا یک بچه سرراهی بودند که مستحق هیچ دلگرمی و دلداری نیستند. این بی اعتنایی البته دیروز به اوج رسید زمانی که رنجنامه خداحافظی محمد بنا گوش فلک را پر کرده بود اما آقارسول بی تفاوت به این خداحافظی قدم زدن در شانزلیزه پاریس را ترجیح داد!
در این خداحافظی قابل پیش بینی البته سهم محمد بنا هم محفوظ است. همو که پذیرفت تا بیاید و تیم ورشکسته ای را تحویل بگیرد که سرداران طلایی لندنش در تمام روزهای بعد از المپیک خوردن و خوابیدن را به تمرین ترجیح داده بودند و بدتر اینکه با همان روش منحصر بفرد دیکتاتورمابانه خود بی اعتنا به انتخابی به همان ها دوباره اعتماد کرد در حالیکه پسران دوست داشتنی بنا، در آستانه دهه چهارم زندگی شان فرتوت تر و کم نفس تر از آنی بودند که بتوانند حریف ستاره های قبراق و جوان این روزهای کشتی فرنگی شوند.
پایان این قصه البته از قبل قابل پیش بینی بود. قصه ای با یک زخم عمیق که حتی کمپین شبکه های مجازی در حمایت از اول شخص تیم ملی کشتی فرنگی نیز مرهی بر این زخم ناسور نگذاشت تا بنا بنای رفتن را بگذارد. بعد از هیچستان المپیک جایی برای ماندن نبود. یک خداحافظی بی موقع که نتیجه یک سلام بی موقع بود. یک سلام و خداحافظی دو سر باخت.