در فوتبال تا بخواهید از این داستان‌های غم‌انگیز با پایانی شکوهمند پیدا می‌کنید، اگر زندگی ستاره‌ها را مرور کنید پنهان کردن سال‌های سخت و نمایش دادن روزهای خوش، این فرصت را از همه می‌گیرد که بدانند چگونه می‌توان زندگی را عوض کرد و چگونه باید آن همه تلخی را به یک کامیابی رساند.

ماجرای ورود علیرضا بیرانوند به فوتبال و پروسه موفقیت او در چند سال اخیر نمونه زنده‌ای است از پشتکار. دروازه‌بانی که زجر بسیاری را متحمل شده تا به جایگاهی که حالا در آن حضور دارد برسد. سعید ریاضی، بازیکن و مربی سابق هما که سالها در این تیم بازی کرده و مدتها نیز مربیگری تیم‌های پایه این باشگاه را بر عهده داشته، بهترین فردی است که می‌تواند درباره نوع ورود بیرانوند به فوتبال و سختی‌هایی که او برای رسیدن به این جایگاه کشیده صحبت کند. ریاضی ما را به 12، 13 سال قبل می‌برد. زمانی که بیرانوند به تهران آمد تا فوتبال حرفه‌ای را آغاز کند:«علیرضا به‌عنوان مهاجر به تهران آمد. فکر می‌کنم از خانه فرار کرده تا فوتبالیست شود چون علاقه بسیاری به فوتبال داشت. به من می‌گفت نه پدرم راضی است و نه دایی‌ام که فوتبال را دنبال کنم. 6، 7 ماه پس از اینکه در تهران حضور داشت دایی‌اش با من صحبت کرد و مدعی شد که علیرضا از خانه متواری شده تا به تهران بیاید و فوتبال بازی کند. من در هما کار می‌کردم که به تمرین‌های ما آمد. یکی از دوستان او را معرفی کرد. او را نمی‌شناختم. تمرین که می‌آمد، عالی کار می‌کرد اما بعد از آن می‌افتاد و دیگر نایی نداشت. لباس‌هایش پاره بود. از طرفی باشگاه هما از قدیم به شکل و ظاهر بازیکنان توجه ویژه‌ای داشت. آقای ستاره نژاد که یکی از مدیران باشگاه بود به من گفت این بازیکن را می‌خواهی؟ من در جواب گفتم قطعا. گفت برایش لباس مناسب تهیه می‌کنیم تا دیگر با این شرایط به تمرین نیاید.»

ریاضی که سالها مربی تیم‌های پایه هما بوده صحبتهایش را اینگونه ادامه می‌دهد: «بعد از حدود 10 جلسه تمرین، علیرضا یک روز به تمرین نیامد. خیلی کنجکاو شدم که بدانم چرا به تمرین نیامده، چون رفتار من طوری بود که با بازیکنان پایه ارتباط مناسبی برقرار می‌کردم و آنها نیز همیشه مشکلات شان را به من می‌گفتند. یادم می‌آید ماه رمضان بود. از حسین فیض که یکی از مربیان بود پرسیدم علیرضا کجاست که او هم نمی‌دانست. چند روز بعد علیرضا آمد که دیدم لباس‌هایش مرتب نیست. گفتم درست است که به تمرین پرسپولیس و سایپا رفته‌ای که گفت به جان مادرم نه. گفتم پس چرا لباس هایت مرتب نیست که گفت من کارگری می‌کنم. دیگر همدیگر را ندیدیم تا اینکه یک شب ساعت 1:30 برای خوردن غذا به صادقیه رفتیم. دیدم یک پسر ترکه‌ای با سرعت از کنارمان رد شد. رفتم و از مسوول رستوران پرسیدم اسم این پسر علیرضا بیرانوند است که پاسخش مثبت بود. گفتم می‌خواهم او را ببینم. هر طور شده علیرضا را دیدم. خیلی خجالت می‌کشید که ما را در رستوران دیده. انگار نمی‌خواست ما را ببیند. زد زیر گریه. به او گفتم نصف شب اینجا چکار می‌کنی که جواب داد کارگری. گفت تازه این کار اولم است، از اینجا باید بروم و کار دومم را انجام بدهم و سپس سوم!»

ریاضی می‌گوید: «ساعت حدود 3، 4 نیمه شب بود که دیدیم یک نیسان آمد و علیرضا هم مثل کارگرهای دیگر سوار آن شد. ما هم دنبال نیسان رفتیم. فکر می‌کنم حوالی جنت آباد بود که کارگرها از نیسان پیاده شدند. علیرضا و بقیه شروع کردند به رنگ زدن جدول خیابان. علیرضا می‌گفت از اینجا می‌روم، سه ساعت می‌خوابم و ساعت 10 دوباره به رستوران می‌روم تا دیس‌های پیتزا را بشویم. ظهر هم سر تمرین می‌آمد و تلاش می‌کرد تا بازیکن بزرگی شود.»

ریاضی خاطره‌ای جالب از پرتاب دست‌های بیرانوند تعریف می‌کند: «در تمرین ‌هما، علیرضا به من می‌گفت پشت دروازه مخالف بایست تا از اینجا با دستم توپ را برایت پرتاب کنم. می‌گفتم علیرضا مرا اذیت نکن، مگر می‌توانی؟ در جواب می‌گفت پشت دروازه بایست تا ببینی می‌توانم. توپ را با دست پرتاب می‌کرد و از بالای سر من هم عبور می‌کرد. گفتم اینها را از کجا یاد گرفته‌ای که می‌گفت جایی مشغول کار بودم که باید آجر پرتاب می‌کردم، آن هم تا طبقه سوم، چهارم. از همانجا بود که پرتاب دست هایم بهتر شد.» ریاضی در پایان می‌گوید: «بیرانوند بامعرفت است و هر از چند گاهی احوال مرا می‌پرسد. او زجر بسیاری برای رسیدن به جایگاه فعلی کشید و به نظرم حقش است بهترین قراردادها را ببندد و بیشترین پول‌ها را بگیرد و مطمئنم که اولین خانه‌اش را در محله خلیج و نخستین قراردادش به ارزش یک میلیون و 700 هزار تومان را هرگز فراموش نخواهد کرد.»

داستانی که مربی علیرضا تعریف می‌کند، مشابه‌اش برای بسیاری از ستاره‌های دیگر در ورزش اتفاق افتاده و جریان زندگی‌شان چیزی شبیه همین بوده. پر از روزهای سخت و سرانجام روزهای باشکوه.

این معجزه فوتبال است. فوتبال را دوست داشته باشیم.