شب گذشته، همزمان با میلاد فرخنده حضرت امام حسن مجتبی(ع) اساتید و طلاب حوزه علمیه الزهرا(س) گناوه از حلیمه ملک محمدی،همسر شهید جهانشیر بردستانی دیدار و ضیافت افطاری در منزل شهید برپا کردند.
همسر شهید در لابه لای مراسم افطاری با شور و عشقی عجیب از جهانشیر و خاطرتش با وی، چنین گفت: هیجده ساله بودم که با جهانشیر ازدواج کردم ، ما تنها دو سال کنار همدیگر بودیم این دوسال شاید چند ماه بیشتر با هم نبودیم.
اوایل برایم بسیار سخت بود که از جهانشیر دور باشم و بگذارم که به جبهه برود، ولی بعد با خود گفتم اگر همسر من نرود، کس دیگه ای نرود و این و آن نروند پس چه کسی از این خاک، وطن، امام و انقلاب دفاع کند، خودم را قانع کردم که مانع رفتن او به جبهه نشوم.
بعد از مدتی زندگی در گناوه به سربندر رفتیم. آن جا به ما خانه ای دادند، خانه ای بزرگی بود، در آن خانه یک جا کولری بود که حفاظ نداشت، تنهایی می ترسیدم و حسین نیز، چند ماه بیشتر نداشت و هیچکس پیش ما نبود و از همسایه ها کسی را نمی شناختم، کارتون کولر را داخل جاکولری گذاشتم و تا صبح تنها بودم جهانشیر می گفت باید مثل خودم شجاع باشی و از هیچ چیزی، ترس نداشته یاشی.
هر وقت پستونک توی دهان حسین می گذاشتم، جهانشیر پستونک را از دهان او در می آورد و دور می انداخت و می گفت: پسر من نباید پستونک بگیرد، شیر قوطی هم نباید بخورد. بعد می آمد بالای گهواره و به حسین نگاه می کرد ولی او را آغوش نمی گرفت.
از او پرسیدم چرا او را بغل نمی گبری؟ گفت:« می ترسم علاقه زیاد به حسین پیدا کنم و مانع رفتن من به جبهه شود». حتی به او می گفتم تا اسباب و اثاثیه برای خانه بگیریم، می گفت: نه می ترسم وسایل خانه زیاد بخریم، وابسته به دنیا بشویم.
جهانشیر بیشتر اوقات جبهه بود، کمتر او را می دیدم، یک شب چند تا از همرزمانش را با خود به خانه آورده بود، من در حال تدارک شام بودم که پیش من توی آشپزخانه آمد و گفت:« اگر تو هم، پسر بودی با ما می آمدی و می رفتیم منطقه»، عشقش فقط جبهه و امام بود.
عشقش به شهادت تمامی نداشت یک روز که من و او کنار یکدیگر نشسته بودیم، آن موقع نزدیک بود که امام قطعنامه را بپذیرد و جنگ تمام شود من به جهانشیر گفتم: خدا را شکر که جنگ تمام می شود و ما به خانه مان در گناوه برمی گردیم، شهید رو به من کرد و گفت:”دلته خش نکن که جنگ تموم آویده بیام جنب تو بشینم مو اگر جنگ تموم آوید و شهید نشدم، میرم لبنان می جنگم تا زمانی که شهید بشم”.
شهید عشق به شهادت داشت، عشقش امام و رهبر بود، جبهه بود و اهمیت زیادی به نماز، مخصوصا نماز اول وقت می خواند، خیلی قشنگ نماز می خواند از بس نماز را زیبا و باحال می خواند که من فقط می ایستادم و محو تماشای نماز خواندن او می شدم!!!
از عملیات هایی که انجام می داد اصلا به ما نمی گفت، حتی یک بار هم از او پرسیدم: مسئولیتت در جبهه چیه؟ می گفت:« من فقط یک بسیجیم».
هیچ وقت لباس فرم نمی پوشید، هر وقت می خواست به خانه بیاید با لباس شخصی می آمد، می گفت: نمی خواهم کسی من را با لباس ببیند و بگویند که فلانی پاسدار است بعدها بعد از شهادتش ما از دوستانش فهمیدیم که او فرمانده گردان بوده است.
آری جهانشیر قائم مقام فرمانده گردان ابوالفضل(ع)، ناوتیپ امیرالمونین(ع) سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بود.
بعد از کربلای 4، یعنی بعد از زمستان سال 65 دیگر از او خبری نشد، جنگ دیگر تمام شده بود، مسافر همه از راه رسید الا مسافر من.
و انگار در جزیره ی سهیل، سهیلی شده بود در خاک عراق... .
شهریور 76 از نیمه گذشته بود که بالاخره انتظار و فراغ من و حسین به پایان رسید، درست همان روزهایی که به مسافرت و پابوس امام رضا رفته بودیم که به ما گفتند از مسافرت برگردید که مسافرتان برگشته است.
به گزارش منبری ها،سردار شهید جهانشیر بردستانی، قائم مقام فرمانده گردان حضرت ابوالفضل (ع)ناوتیپ امیرالمومنین(ع)سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بود.