مادر این کودک در این باره گفت: خیلی از سایتا دیدم ک مامانا زایمانشونو تعریف می کنند و ازحساشون میگن تابعدا بچشون بخونه منم میخام بگم، بگم و شماقضاوت کنید که چه بلای سر من آوردند.
من در سی و هفت هفته و سه روز دردهای زایمانم شروع شد وپسرم یارو همدم نه ماهم داشت تلاش می کرد که بیاد به این دنیا بیاد. من ساعت دوازده شب به بیمارستان مراجعه کردم(دوهفته پیشش رفته بودم مطب دکتر ولی معاینه نشدم و به من نگفتن که طبیعی یاسزارین و حتی تاریخ زایمان ندادن که من از منشی ایشون هم پرسیدم؛ گفتند هنوز زوده و حتماباید سی و هشت هفته باشی تا معاینه لگن بشی)ماما شیفت شب من رو معاینه کرد و گفت نود درصد سزارینی صبرکن بادکترت تماس بگیرم ببینیم چی میگن، تماس گرفتن و اومدماما پیش من گفت برو خونه دردهاتو بکش صبح ساعت هفت دکترمیاد بیامعاینت کنه و ببرت سزارین و هم میتونی ساعت نه بری مطب اونجامعاینه بشی من اعتراض کردم گفتم شمامیگی سزارین خب چرا درد بکشم الان سزارین کنید گفت:فک کردی ساعت دوازده شب دکتر میاد بالاسر تو!
من رفتم خونه و تاساعت شش صبح که دوباره رفتم بیمارستان و من رو بستری کردن باوجود این همه درد کشیدن فقط دوسانت پیشرفت کرده بودم، به ماماگفتم گفتین سزارین من دیگه نمیتونم درد بکشم لطفا بگید دکتربیاد گفت صبرکن میان ماماشیفت شب شیفتش عوض شد و ماما شیفت صبح امد بازهم اصرارکردم ولی بی فایده بود و گفتن حتما باید دکترت بیادومعاینه کنه و تشخیص نهایی رو بدند.
بادکترم چندین بار تماس گرفته شد ولی دریغ از جواب دادن ایشون(یه مریض دیگه هم داشتن ک قلب بچشون دچار مشکل شد ساعت 9 که دکتر امد اون خانومو سزارین کرد) تاساعت 9 که دکتر از بیمارستان میرفتند مطبشون ماما برای چندمین بار زنگ زد و دکتر جواب داد و شرح حال من و اون خانومو گفت. دکتر برگشت و اون خانومو سزارین کرد ولی نیومدن ک منو معاینه کنن ماما مجبورشد خودش دوباره معاینه کنه که لطف کردن به من و امیرعباس و تشخیص دادن که لگنت تنگه ولی میتونی زایمان کنی سربچه وارد لگن نشده هنوز و بالاست.
ساعت های 10صبح بود ک من طاقت دردو نداشتم و خواستم یه کاری بکنن ولی بازم قبول نکردن به سزارین گفتم پس بی دردی بزنین حداقل اروم شم یکم زنگ زدن هماهنگ کردن و بعد یک ساعت متخصص بیهوشی امد و منو بی حسی از کمر اسپاینال کردن دردم اروم شد ماما بازهم معاینه می کرد گفت هنوز سربچه بالاس راه برو ورزش کن بیادپایین ساعت دوازده یا یک بچت بغلته من به عشق امیرعباسم با پاهای بی حس بلندشدم و شروع کردم ورزش کردن(شب قبل درمنزل و صبح قبل از بی حسی من فقط ورزش می کردم و راه میرفتم ) تاساعت یک ظهرشد کمی مونده بود ده سانت بشم که ماما زحمتشو کشید و فول کرد.
ساعت حدودا 7 غروب بود که من بهوش اومدم و نمیدونستم چیشده من که روتخت زایمان طبیعی بودم اینجاکجاس بچم کو هیچکس جوابمو نمی داد ریکاوری بودم.
وقتی منو ازاتاق عمل بردن بیرون صورت گریون خانوادمو دیدم وای از حال مادرم وای ازحال همسرم با دسته گل خشک شده تو دستش، من به بخش منتقل شدم و هرچی خبرازبچم می گرفتم کسی جوابی نمیداد میگفتن الان میارنش خیلی دردداشتم خیلی یه لوله ای هم داخل شکمم بود ک ازش خون میومد وقتی دیدم ترسیدم.
شب اول تاصبح بیدارموندم باوجوداین که مورفین و مسکن زیادی بهم زدند.
چون خیلی درد داشتم خیلی هربارمیپرسیدم می گفتند الان بچتو میاریم هرچی اطرافیانمو میفرستادم ازبچه خبربگیرن راه نمیدادند ساعت نزدیک 1 بود ک زنگ زدم همسرم خبربچه رو بگیرم ک دیدم توخیابونه و داره دادمیزنه گفت گفتن حال بچه خوب نیست باید بزاریمش دستگاه سه میلیون بریزید.
روزبعد سوال کردم گفتن بچه خسته شده تو زایمان گذاشتیم دستگاه میاریمش تاشب تافردا تا تا تا....
روز دوم گفتن میتونی بچتوببینی منم باوجوداینکه خیلی دردداشتم و نتونستم تا اون موقع سرپابشم بلندشدم رفتم.
ولی امیرعباسمو تو چه وضعیتی دیدم که کاش نمیدیدم گریه کردم پرسنل دلداریم دادن نتونستم بمونم و دوباره رفتم بخش.بعد دو روز مرخص شدم ولی روزی دوبار یابیشتر منو همسرم میرفتیم بیمارستان که ازبچه ملاقات کنیم و شیرببریم.
این عکس امیرهمون ساعتهای اوله که باآپگاریک دنیامیاد بعدش حالش بدمی شه و احیامی کنندش چندین بار
(روزدوم که بستری بودم ماما خیلی اتفاقی اومد اتاقم که زنگ بزنه من دیدم از پشت سر و ازاونجا که هرکی میومد خبر بچمو میگرفتم ازایشون هم خبرگرفتم تامنو دید اومد بالاسرمو دستمو گرفت و ازمن طلب حلالیت کرد و گفت نمیدونم کجای کارمون اشتباه بود ک اینجور شد خواب ندارم همش به فکر توام پرسیدم چقدبخیه خوردم گفت نمیدونم دکتربرد اتاق عمل بخیه زود و سزارین کرد دکترهم که میومدن واسیه ویزیت میگفتن من خودم هم عذاب وجدان دارم خداروشکر مادرخودش خوبه بچه هم هیچی و ایشون گفتند همون جا بخیه زدن بعد بردن اتاق عمل)بماند ک بعدها فهمیدم حتی ممکن بوده خودم بهوش نیام و سربچه موقع زایمان طبیعی بیرون بوده چون گیر کرده دوباره دادن داخل و سزارین کردند.
هفده روز پسرم بیمارستان بستری بود، اون روزها دستش میپرید ولی من نمیدونستم تشنجه و ازهرکی میپرسیدم به من نمی گفتند که بچه دچار فلج مغزی شده فقط دکتر نوزادان به من گفت اکسیژن بهش نرسیده موقع زایمان واون موقع من نمیدونستم این یعنی چی......
پنج ماه ازاین واقعه میگذره همه چی رو مو به مو یادمه ولی از اونجایی ک قلم خوبی ندارم ممکنه چیزهایی رو جا گذاشته باشم
امیرعباس اینجاهیچ علائم حیاتی نداشت حتی انگشتش روهم تکون نمیدادنفساش هم که وابسته به اکسیژن دفعه اول که بچه روخانوادم دیدن گفتند سرش به اندازه یه خربزه بزرگ شده بوده و به شدت ورم داشته.
وقتی منو پسرم باهم بستری بودیم بااینک خودم هم حال خوبی نداشتم دکترنوزادان گفتن حس مادری خیلی میتونه کمک کنه منم باتمام وجود موندمو ازپسرم حمایت کردم، دکتر که برای دیدن مریض هاش میومد پرستارها دورشو میگرفتنو میرفتن اتاق مریض در روهم میبستن بعد دوباره همونطوری دکتر میرفتن بیرون چندین بارخواستیم ببینیمشون ک اینجوری شد و نتونستیم ملاقاتشون کنیم.
ک بعدخودم رفتم مطب و باهاشون صحبت کردم.
اون مدت پرسنل بیمارستان ازمن سرمیزدند و منو دلداری میدادند و البته بیمارستان کارت ملی همسرمو گرفت و هزینه Nicuرو نگرفتند و گفتند برین دیه بگیرین بعد پرداخت کنین البته قبلش رییس محترم بیمارستان گفت حتی اگر مریض هم فوت می کرد بازهم باید هزینه بیمارستاتو متحمل بشین و گفتند اصلا ازکجامعلوم این مشکل مادرزادی نبود.
این برگه شکایتی است که همون روز اول دوم زایمان بعد پنج ماه جواب اومد که حتی منو نخواستن برم اونجا نمیدونم بر چه اساسی رای دادند.
یادمه هربار ازدکترم دلیل این حادثه رو می پرسیدم می گفتن ببین دخترم زایمان همینه!!!!!!جوونین انشالله بچه های بعدی....