پیر غلامی که تا پای چوبه اعدام رفت!

دو سال قبل در روزهایی که جهانی به عطر قدوم موالید شعبان المعظم معطر بود، ذاکر باصفا و پیرغلام آستان اهل بیت (ع) استاد حاج احمد کرمانی دار فانی را وداع گفت و به میهمانی فرزند شهیدش و همجواری با موالیانش شتافت.

هفته‌نامه ره‌آورد در مطلبی آورده است؛ حاج احمد کرمانی متولد ۱۳۲۰ از پیرغلامان شهرستان دماوند است. او حدود پنجاه سال در دستگاه اباعبدالله الحسین (ع) خدمت کرد. او پدر دو شهید بود؛ پسرانش را فدای دین و اسلام نمود. وی از ارتشیان قدیمی است که در زمان طاغوت در پادگان نظامی، هیئت عزاداری به راه می انداخت و در این راه تا میدان تیربار برای اعدام هم رفت. شرح واقعه را از او جویا شدیم؛

چه طور شد در پایگاه نظامی شاه روضه‌خوانی به راه انداختید؟

از سال ۱۳۴۳ وارد نیروی هوایی شدم. یک سال در تهران بودم. سال ۱۳۴۴ به همدان پایگاه شاهرخی منتقل شدم. پایگاه نظامی همه‌اش ۷۲ نفر پرسنل داشت. فرمانده پایگاه سرهنگ حسین کهرم بود. آن سال ما دیدیم ایام عاشورا نزدیک است و خب اینجا هم پایگاه نظامی است. با خودمان گفتیم چه کنیم و چه نکنیم؛ بالاخره بچه هیئتی بودیم. رفتم نزد سرهنگ کهرم. گفتم: «جناب سرهنگ! ایام عاشورا نزدیک است. می‌خواهم منزل خود رادر پایگاه حسینیه کنم و عزاداری کنیم.» گفت:«توی پایگاه نظامی؟ ممکن است ممانعت بکنند.» گفتم:«ایام عزای ملی است؛ مال شخصی که نیست.» گفت که وسیله‌اش را داری؟ گفتم: «وسیله‌اش را از همدان تهیه می کنم.» گفت: «چی می‌خواهی؟» گفتم سیاه و کتیبه که می روم از محضر حضرت آیت الله آخوند همدانی بگیرم. گفت:«پس سماورش را هم من می‌دهم.» سال اول توی پایگاه مجلس عزاداری اباعبدالله (ع) را در منزل خودم که یک ویلای دو اتاقه بود برپا کردم. خب پرسنل می‌آمدند؛ هم خودشان و هم خانم‌هایشان و رفته رفته هیئتی به نام حضرت مهدی (عج) رونق گرفت و بزرگ شد.

با بزرگ شدن هیئت مجالس را چطور برگزار می کردید؟

سال ۴۷ دیگر خانه ها گنجایش هیئت را نداشت. پایگاه هم مسجد نداشت. فرمانده پایگاه در آن عصر سرلشکر سیدجوادی بود. رفتیم پهلوی ایشان، گفتیم که تیمسار در پایگاه تعداد زیادی از پرسنل مسلمان هستند. شما برای یک گروه مستشاری می خواهید اینجا کلیسا بسازید، آن وقت برای این همه مسلمان اینجا مسجد نمی خواهید بسازید؟! گفت: «این جا پایگاه نظامی است». گفتم: «مگر پایگاه نظامی نمی شود مسجد داشته باشد؟!» گفت:«بودجه اش را نداریم.» گفتم: « شما غصه بودجه اش را نخور؛ فقط اجازه دهید جای آن را انتخاب کنم.» خلاصه موافقت کرد.

خودتان صیغه مسجد را خواندید؟

بعد از مشخص شدن مکان، رفتم محضر حضرت آیت الله آخوند همدانی. خدا رحمتش کند. گفتم:«آقاجان جریان این است.» گفت:« شما برو تفحص کن ببین که این خاک پایگاه را اینها خریداری کرده اند یا دولت ضبط کرده است.»ما آمدیم خدمت حاج آقا محسن ضیایی، امام جمعه کبودرآهنگ و گفتیم:«حاج آقا این زمین پایگاه مال افراد کبودرآهنگ است یا دولت ضبط کرده؟» گفت:«نه نیروی هوایی خریداری کرده و پولش را فرستاده؛ ما به سهمیه نفرات کشاورز پول ملک آنها را پرداخت کرده‌ایم و دولت غصب نکرده است.» رفتم محضر آقای آخوند و گفت:«اینجا خریداری شده است و فقط یک محوطه‌ای است که می خواهیم شما صیغه مسجد را بخوانید.» صیغه مسجد را خواند و ما آمدیم شب نیمه شعبان سال ۱۳۴۷ به همراه تیمسار سیدجوادی کلنگ مسجد را زدیم.

چه کسی هزینه‌های مسجد را پرداخت کرد؟

خب آن زمان چند تا شرکت آمریکایی و ایرانی در خود پایگاه کار می کردند. یک شرکت بود به نام شرکت پارادایس. خدا رحمتش کند مهندس فرزانه که بچه تبریز بود. من به ایشان گفتم: «مهندس!» گفت: «بله». گفتم: «ما کلنگ اینجا را زدیم، فقط لنگ بودجه هستیم. می خواهیم ببینیم می توانید کمکی بکنید ما اینجا را مسجد کنیم.» گفت:«اتفاقا چقدر کار خوبی است.» گفتم:«چطور؟» گفت:«من مادرم وصیت کرده ثلث مالش را مسجد بسازم. من اینجا را مسجد می سازم.» خلاصه سه سال طول کشید مسجد را ساختیم. سال ۵۰ هم افتتاحش کردیم. من کاشی بالاسر در مسجد را نوشته بودم:«مسجد المهدی». فرمانده پایگاه مان آن وقت سرلشکر مهرمند بود. گفت شما باید بنویسید:« درزمان سلطنت اعلی حضرت همایون فلان و اینها». گفتم:«بابا مسجد است. مسجد را که نمی شود به نام کسی کرد.» گفت: «شما نوشتی به نام مسجد المهدی». گفتم: «خب مسجد امام زمان (عج) است. یعنی اعلی حضرت امام زمان (عج) است؟!!» خلاصه درگیر شدیم با ایشان.

یعنی از همان موقع پرونده علیه شما ساختند؟

بله، از همان سال مخالفت با سازمان ساواک و ضد اطلاعات شروع شد و دیگر ما امنیتی نداشتیم تا سال ۵۶ که نمی گذاشتند در مسجد منبر بروم. چون آخوند نداشتیم، همه کاره‌اش خودم بودم. در آن سال زمزمه قیام تبریز شروع شد. اینها هم مخالفتشان به ما را شدت دادند. ماه رمضان سال ۵۶ اصلاً نگذاشتند من مسجد بروم و صحبت بکنم تا شب بیست و یکم. شب بیست و یکم گروهی از فرماندهان پایگاه آمدند منزل ما. در زدند و من در را باز کردم. سرگرد فکور گفت: «حاج آقا مسجد از جمعیت پر است، چرا نمی آیید؟» گفتم:«از رئیس ضداطلاعات بپرس. می گوید: منبر نرو، من دیگر کجا بیایم.» گفت: «نه بیا ما هستیم.» ما را برداشتند بردند مسجد و جمعیت صلوات فرستادند و ما منبر رفتیم. صحبتم تمام شد و برنامه شب بیست و یکم را اجرا کردم. موقع قرآن به سر گرفتن، گفتم چراغ ها را خاموش کنند. یکی از رفقا آمد پای منبر؛ به من گفت:«توی تاریکی برو.» گفتم: «چطور؟» گفت:«شش نفر از ساواک همدان مسلح آمده اند، می خواهند ترورت کنند.» خلاصه چراغ ها را خاموش کردند وما را رفقا فراری دادند. ما آمدیم منزل. ساعت تقریباً دوازده شب بود. من آستین یک دستم را بالا کشیده بودم تا وضو بگیرم. دیدم در می زنند. رئیس امنیت پایگاه بود. گفت که شما را تیمسار شعاعی در قرارگاه می خواهد. گفتم: «الان ساعت دوازده و نیم شب است.» گفتند: «دستور داده دیگر.» ما را برداشتند آوردند قرارگاه. وقتی رفتیم دیدیم تیمسار شعاعی مست مست است. از چند فرسخی بوی مشروبش می آمد به مشام. دست هایمان را به دیوار گذاشتند و ما را بازدید کردند و چپاندند توی زندان. تمام آنهایی که با من بودند توی مسجد، به قول امروزی ها یاور و انصارمان را آورده بودند؛ ۴۷ نفر. شبانه همه را آورده بودند و چپانده بودند توی زندان و صبح هم چشم و دست ما را هم بستند و با یک هواپیمای چنوک ما را سوار کردند ته باند ۲۳ و پرواز داد. کجا می رویم معلوم نیست. اول ظاهراً می برند بالای دریاچه حوض سلطان که به حساب کف را بکشند و ما را بریزند راحت کنند دیگر. بعد نمی دانم برنامه چه بود که تیمسار قره باغی رئیس ستاد ارتش تماس گرفت به فرمانده نیروی هوایی آن وقت سرلشکر ربیعی که پرسنل پایگاه سوم را بگو هواپیما برگرداند. تحویل حکومت نظامی جمشیدیه بدهد. ما را آوردند جمشیدیه و فوری بردند تحویل دادند. ساعت چهاربعد از ظهر بود. این نامردها اجازه نمی دادند که ما نمازمان را بخوانیم. من همین جور با لباس توی سالنی که ما را جا داده بودند روی موزائیک تیمم کردم. همان جا نمازم را خواندم.

در زندان پادگان جمشیدیه با رفقا چه می کردید؟

شب‌های چهارشنبه دعای توسل و شب‌های جمعه دعای کمیل که هفته اول این جوری شد. هفته دوم ما را بردند سلول انفرادی. یک شب قبل از آمدن امام که پروازش را بختیار لغو کرده بود، ما را سوار هلیکوپتر کردند. ساعت دوازده شب بردند میدان تیر جمشیدیه و ما را پیاده کردند و چشم‌هایمان را بستند و از این کیسه های آمریکایی کشیدند روی سرمان. ما جایی را نمی‌دیدیم. بعد سینه دیوار و حالا گروه تیرانداز هم آماده بود. سه چهار دقیقه طول کشید. همه منتظر بودیم. فرمان شلیک داده شود و کارمان یکسره شود. یک وقت دیدیم که خلبان هلیکوپتر به افسر تیر گفت که دستور دادند ما زندانی‌ها را برگردانند. دو مرتبه ما را سوار کردند با همان کیسه آوردند تحویل زندان دادند. کیسه‌ها را از سرمان کشیدند بیرون و خب این گذشت. چه شد، چه بود، چه جوری شد؛ هیچ‌کس نفهمید. شبی که امام آمد توی مدرسه علوی باز دو مرتبه کیسه کشیدند سر ما. ما را بردند میدان تیر. خلاصه دو مرتبه ما را آوردند و باز آن شب هم تیمسار قره باغی زنگ زد گفت که اینها را برگردانید سلولشان. دو مرتبه ما را آوردند زندان. روزی که جمشیدیه را گرفتند ما آزاد شدیم. من بودم و سرهنگ نامجو و تیمسار بازرگان؛ یادش به خیر!

از شنیدن خاطرات شما لذت بردیم ممنون از وقتی که در اختیار ما قرار دادید.

kermani

گزیده ای از خاطرات خود نوشته مرحوم حاج احمد کرمانی

حاج احمد کرمانی فرزند حسین و سیده فاطمه حسینی در عمارت اندرونی باغ ابراهیم خان گتمیری (مختارالسلطنه) در ۴ خرداد ۱۳۲۰ به دنیا آمد.

دوران دبستان را در مدرسه امید (مصلی) سپری کرد و گواهینامه ششم دبستان را در سال ۱۳۳۳ دریافت نمود. معلمین ایشان آقایان حاج میرزاعبدالرحیم خرمی، حسن همتی، محمدابراهیم زالی و محسن مهدیانی بودند.

۱۳۳۳ الی ۱۳۳۵ در مغازه درب و کرکره سازی و ۱۳۳۵ تا ۱۳۳۷ به شغل آیینه سازی پرداخت. سال ۱۳۳۸ در نزد استاد نصراله کیاماری مشغول به گچ کاری بود که در سال ۱۳۳۹ تا ۱۳۴۱ به سربازی رفت و در سال ۱۳۴۱ تا ۱۳۴۴ مجدداً به شغل آینده سازی برگشت و در سال ۱۳۴۴ تا پایان عمر در نیروی هوائی اشتغال داشت.

در سال ۱۳۴۵ ازدواج کرد که حاصل آن دو فرزند پسر و سه دختر بود که اولین فرزند پسر ایشان شهید علی اصغر کرمانی در عملیات بیت المقدس ۲ به شهادت رسید.

از کودکی علاقه به مسائل مذهبی و مداحی داشت و از سال ۱۳۳۶ که به هیئت زینبیه دماوندیها و بنی فاطمه می رفت زمینه های ورود به کسب معارف اسلامی و مدیحه سرایی را در خود پرورش داد. در تهران از محضر آیات عظام سرخه ای، سیدحسن رفیعی قزوینی، شیخ زین العابدین طالقانی، شیخ محمدتقی آملی، مسجدجامعی، سیدمحمود طالقانی، حاج سیداحمد خوانساری، سیداحمد زنجانی، بروجردی، شریعتمداری، مرعشی نجفی، گلپایگانی، سید علینقی تهرانی و در همدان از آخوند خراسانی و بعضی از اساتید همدان کسب فیض نموده است.

فعالیت های دینی و مذهبی

مرداد ۱۳۴۴ تا مهرماه ۱۳۴۵ – هیئت در منزل برقرار کردم که الحمدلله رونق پیدا کرد، به طوری که در ماه رمضان همان سال هر شب تا سحر برنامه در میان منازل برقرار بود و قرائت قرآن، بیان احکام و توسل داشتیم.

از مهر ۱۳۴۵ به بعد دو ساختمان کوچک را در هم ادغام کردیم و آنجا را مسجد قرار دادیم که برنامه ها در آن اجرا می شد.

۱۳۴۷ مکانی را به عنوان مسجد گرفتیم و کلنگ زده شد و در سال ۱۳۵۰ افتتاح کردیم که به مسجد المحمد (ص) نام گرفت. در مسجد فعالیت هایی برای نوآموزان و بانوان و در اعیاد، موالید و شهات ها مراسم داشتیم. قرائت دعای ندبه، زیارت عاشورا و دعای سمات به طور مرتب اجرا می شد.

کمک ها و مساعدت های رفاهی برای افراد مستمند بوجود آوردیم که به روستاهای اطراف می بردیم و پخش می کردیم.

سعی می کردیم برای کسانی که علاقمند به پرداخت خمس هستند، حساب سال درست کنیم. تعداد زیادی از همافران که علاقمند بودند جذب کرده که در کارها به من کمک می کردند. جلوی مشروب خواری بعضی از افسران و عوامل اجرایی را

می گرفتیم و به اصطلاح موی دماغ آنان می شدیم.

در شب های تاسوعا و عاشورا ضمن برگزاری مراسم عزاداری اطعام می دادیم. در مراسم عاشورا دستجات عزاداری راه

می انداختیم، صندوق قرض الحسنه به نام «المهدی» تاسیس کردیم.

مبارزه با رژیم در ضمن فعالیت ها ضد اطلاعات مرتب مرا مواخذه می کرد و به بازجوئی می کشاندند. می دانستم کسانی را گذاشته اند که فعالیت های ما را زیرنظر داشته باشد ولی من بدون توجه به این مسائل دراجرای برنامه های خود کوشا بودم.

 

در سال ۱۳۵۳ که سال شاهنشاهی مطرح بود، من مخالفت خود را به صورت اشعار بیان کردم که بعضی از دوستان مرا مواخذه می کردند که اگر تو از جانت سیر شده ای ما می خواهیم زندگی کنیم. در سال ۱۳۵۴ نماز عید فطر باشکوهی همانند نماز امام رضا برگزار کردیم که شدیداً مورد مواخذه قرار گرفتیم.

 

سال ۵۶ که زمزمه انقلاب شروع شد. آیت اله آخوند همدانی وفات کردند و من احساس کردم پشتیبان اصلی خود را از دست داده و تنها و غریب شده ام و از همان موقع فشار به ما زیادتر شد.

 

تا اینکه در اوایل بهمن ماه ۵۷ جمعی از ما را دستگیر و در همان پایگاه زندانی کردند و بعد به تهران و زندان جمشیدیه آوردند. ما در داخل زندان شب ها دعای توسل می‌خواندیم و روزها ورزش می کردیم و ذکر الله اکبر سرمی دادیم.

 

یک شب رادیو بی بی سی اعلام کرد که تعدادی از همافران نیروی هوائی شبانه اعدام شده اند و اسامی ما را در مقابل درب دانشگاه تهران زده بودند که همشیره من در تهران آن را دیده و از هوش می رود. وقتی به هوش می آید پدر و مادرم را خبردار می کند که آنها مجلس گریه و زاری سرمی دهند و به تهران نزد آیت اله طالقانی رفته و از ایشان استمداد می طلبند. ایشان با ارتشبد قره باغی رئیس ستاد ارتش تماس می گیرد که متوجه می شود این قضیه اعدام صحت ندارد. از طرفی عوامل رژیم در پایگاه همدان خانواده مرا از پایگاه بیرون می کنند و به وضع عجیبی آنها را روانه دماوند می نمایند و در آن هوای سرد زمستان و آسمان برفی همدان که سرما به ۳۷ درجه زیر صفر می رسید آنان را آواره کرده که اهالی کبودرآهنگ به آنان پناه داده و شب را در آنجا می مانند و فردای آن روز به دماوند می آیند.

 

تا اینکه مردم ما را آزاد کردند. ما به همراه همافران نزد امام رفتیم و خودمان را معرفی کردیم. امام از ما تقدیر کرد و دستور داد به پایگاه برگردیم. من بلافاصله به دماوند آمده که وقتی بچه های محل را دیدند همه تعجب کردند. زیرا فکر می کردند که من اعدام شده ام. مردم مرتب به دیدن من می آمدند. چند روزی در دماوند مانده و بعد به همراه خانواده به پایگاه هوایی همدان مراجعت کردیم.

kermani

بخش‌هایی از خاطرات تیمسار بازرگان همرزم مرحوم حاج احمد کرمانی

یاد می آید سال ۵۵ یا ۵۶ ما در پادگان نماز عیدفطر را مسلحانه و کفن پوش به امامت حاج آقا کرمانی اجرا کرده، بعد هم دور پادگان با همان وضع راهپیمایی کردیم. حاج آقا اجازه برپایی نماز عید را گرفته بودند. ضمناً ایشان مسئول جمع آوری وجوهات از طرف حضرت امام بودند. در پایگاه بچه های مسلمان وجوهات را جمع آوری کرده، از طریق ایشان به اهلش می رساندند. در همدان هم مرحوم آخوند ملا علی همدانی با ایشان مرتبط بود.

 

مسجد پایگاه ما مسجد فقیری بود. ابتدا چند نفری آشپز و مستخدم در مسجد رفت و آمد می کرد. بر اثر حرکت انقلابی و روش های خوب حاج آقا، انقلاب درونی در بچه ها ایجاد شد. دیگر نسل جوان یک مرتبه با یک گرایش امیدوار کننده به مسائل اعتقادی آمدند و با حضور آنان مسجد رونق گفت و در مجموع مسجد پایگاهی در مقابل باشگاه رژیم بود.

 

بگذریم روزی از زندان ما را آوردند و قرار شد از همدان منتقل کنند، اما به کجا؟ نمی دانم. خاطرم هست که هواپیمایی آمد و ما را سوار کرد. نمی دانستیم کجا داریم می رویم. من و یکی از دوستان آخرین نفرها بودیم که سوار شدیم، چون دست بند به اندازه کافی نداشتند، چند نفری من جمله ما را با طناب بستند. در هواپیما تعدادی مسلح هم مواظب ما بودند. یکی از افراد مسلح از افراد خود ما بود، جوان مسلمان و متعصبی بود. خیلی ناراحت بود و چون ما را می شناخت و اعتقاداتمان را قبول داشت، گریه می کرد. البته ایشان هنوز هم سرکار است. من در هواپیما که نشسته بودم، از پشت سر دستم را باز کردم. بین تهران- همدان زمانی حداکثر ۴۰ دقیقه لازم بود ولی ما نیمساعت که رفتیم، زیرپایمان را نگاه کردیم دیدیم که دریاچه قم است. حدود ۴۵ دقیقه ای روی آن چرخیدیم که زمان بسیار طولانی بر ما گذشت. من که دستهایم باز بود تصمیم گرفتم که هواپیما را از دست آنها گرفته و به اصطلاح خلع سلاحشان بکنیم. البته دست نفر پهلویی را هم باز کردم و با حاج آقا کرمانی در میان گذاشتم که می خواهم چنین کاری کنم. ایشان صلاح ندانستند. خلاصه مامورین مسلحی که مواظب ما بودند متوجه قضیه شده و حالت آماده باش به خود گرفتند و هواپیما که حالت چرخش داشت، از این حالت در آمد و روانه تهران شده و ما را در فرودگاه مهرآباد پیاده کرده و به بچه های نیروی هوایی تحویل و از آنجا تحویل نیروهای گارد شاهنشاهی دادند.

 

ما را به پادگان جمشیدیه بردند مردم آمدند پشت در، شروع کردند به نظاهرات. بعد از ظهر بود که ما وارد زندان شدیم. تا نزدیکی های غروب این ملت پشت زندان -حوالی پادگان جمشیدیه- شعار دادند. چندین بار سعی شد که با بلندگو مردم را متفرق کنند و حتی تیراندازی هوایی هم شد ولی مردم متفرق نشدند. تا زمانی که هوا تاریک شد. مردم هنوز هم شعار می دادند.

 

القصه آن شب ما دیگر امیدمان قطع شد که هیچ حامی و پناهنده ای هم نداریم که لااقل پشت دیوار بایستد. چند ساعتی که اینها پشت دیوار شعار می دادند، برای ما خیلی دلگرم کننده بود.

 

در مجموع باید بگویم که ما ساعاتی خوشتر از آن ساعات زندان در زندگیمان نداشتیم. عبادتمان دسته جمعی، ورزشمان دسته جمعی، روحیه دادنمان هم دسته جمعی بود. یک چای کمرنگ که بعد از چند روز به ما دادند، چه حال خوشی به ما دست داد. یک سرهنگی مسئول زندان بود، خدا خیرش بدهد که بسیار آدم خوبی بود. او هم مثل اینکه مامور بود با ما مماشات کند. ظرف همان ۴ یا ۵ روز اول تحت تاثیر ما قرار گرفتند. مثلاً روزهای اول که با خواندن نماز یا خواستن مفاتیح و قرآن ما مورد ضرب و شتم و تمسخر قرار می گرفتیم نبود. مسئولین زندان بلافاصله تحت تاثیر ما قرار گرفته از آن پس حسن سلوک داشتند و اواخر کار دیگر به ما کمک می کردند.

 

به هر سختی و مرارتی که بود خودمان را به طبقه بالا و حضور حضرت امام رساندیم. وقتی که خدمتشان رسیدیم، حالت هیجان فوق العاده ای داشتم. خدمتشان عرض شد، ما از ارتشی های شما هستیم و آمده ایم به زیارت شما و بیان کردیم که چه کاری ماموریت ماست و می خواهیم برویم دنبال ماموریتمان. ایشان فرمودند، بروید و ماموریتتان را به انجام برسانید، کارتان را ادامه دهید. در آنجا آقای یاسر عرفات را که به زیارت حضرت امام آمده بود دیدیم و همینطور شهید مطهری و آقای خلخالی آنجا بودند. حضرت امام به آنها فرمود:«اینها عزیزان من هستند قدر اینها را بدانید.» و به ما فرمودند که برگردید پایگاهتان و انقلاب را آنجا شروع بکنید.