اهل تساهل و تسامح نبود که بگوید به خاطر تفکرات مخالف، سکوت میکنم و از ارزشها نمیگویم. سر هر مسألهای هم که کوتاه میآمد سر موضوع ولایت و رهبری کوتاه نمیآمد. ولایت فقیه را با هیچ مصلحت اندیشی معامله نمیکرد. همسرش میگوید: «به قدری به حضرت آقا ارادت داشت و ولایی بود که یک تابلو درست کرده و جلوی ورودی منزل نصب کرده بود که روی آن نوشته شده بود:"هر که دارد بر ولایت بدگمان، حق ندارد پا گذارد در این مکان" و میگفت: "کسی که آقا را قبول ندارد، مدیون است که نان من را بخورد. آقا یعنی علی و علی یعنی اهل بیت(ع) و همه اینها به هم وصل هستند."»
احمد روز خواستگاری یک شرط گذاشت. انگار آینده را میدید و برنامه ریزی میکرد. با همسرش شرط گذاشت و تاکید کرد: هر کجا ظلم باشد، آرام نمینشیند و برای دفاع میرود. با قبول این شرط همسر هم در اجر جهاد او شریک شد و البته هفت سال زندگی مشترک حاصل همین از خودگذشتگی بود. هرچند همسر جوانش شرط او را پذیرفته بود اما معتقد است: «هیچ وقت فکر نمیکردم من دعا کنم و او شهید بشود.» مرضیه علمی همسر شهید مدافع حرم احمد اعطایی این روزها راوی مرد میدانهای مقاومت و مردانگی است که آرزویش شهادت در راه خدا بود. در صبوری و مقاومت این زن همین بس که میگوید:«خیلی سخت بود از کسی که دوستش داری، دل بکنی و او را راهی کنی. البته به همسرم گفته بودم که من یک زن هستم، احساسات دارم و گریه میکنم، ولی شما برای دفاع برو. راضی بودم.»
پاسدار بسیجی شهید مدافع حرم«احمد اعطایی» متولد 7 شهریور 1364 و ساکن محله فلاح تهران بود و مهندسی برق میخواند. او داوطلبانه برای دفاع از حرم عقیله بنی هاشم و مردم مظلوم سوریه، راهی آن دیار میشود که در 21 آبان ماه 94 و آخرین روز ماه محرم الحرام، همراه با سه تن دیگر از دوستانش«سید مصطفی موسوی»، «مسعود عسگری» و «محمدرضا دهقان امیری» به شهادت میرسد. گفتگوی تفصیلی مرضیه علمی همسر شهید اعطایی با تسنیم را در ادامه میخوانید:
چطور با احمد آقا آشنا شدید؟
با همسر برادر شوهرم، دوست بودیم که ایشان، من را به خانواده همسرم معرفی کرد و برای خواستگاری آمدند.
روز خواستگاری تاکید کرد هر کجا ظلم باشد، آرام نمینشیند و برای دفاع میرود/من هم این شرط را قبول کردم
قبل از ازدواج، به این که همسفر زندگی مشترکتان چه خصوصیتی داشته باشد، فکر میکردید؟ ویژگی خاصی برای شما مهم بود؟
همیشه دوست داشتم با کسی ازدواج کنم که با امام باشد. من از دوران دبیرستان چادر سر میکردم و خیلی جدی و محکم قدم در این مسیر گذاشتم، البته قبل از آن هم بودم ولی در دوران دبیرستان راه زندگیام، خیلی دقیق مشخص شد. آن زمان هر هفته گلزار شهدا میرفتم و دوست داشتم با کسی ازدواج کنم که با ایمان و ولایت مدار باشد. در واقع، مهمترین معیار اصلیام در ازدواج، ایمان و ولایت مداری طرف مقابلم بود.
احمدآقا روز خواستگاری بیشتر درباره چه مسائلی با شما صحبت کرد؟
احمد آقا فن بیان بسیار خوبی داشت و آن روز هم، بیشتر ایشان صحبت کرد که تقریبا 2 ساعت، طول کشید. برای ایشان، ولایی بودن همسر آیندهاش مهم بود. احمد آقا گفت: «از لحاظ مالی موقعیت مناسبی ندارم و ممکن است زندگی مشترکمان به سختی جلو رود، ولی ان شاالله خدا کمکمان میکند» و تاکید داشت هر کجا ظلم باشد، آرام نمینشیند و برای دفاع میرود که من هم این شرط را قبول کردم. من ولایی بودن ایشان را دوست داشتم و همان روز که او را دیدم، دلم آرام گرفت.
هیچ وقت فکر نمیکردم من دعا کنم و او شهید بشود
مراسم ازدواجتان چه سالی و چطور برگزار شد؟
سال 87 عقد و سال 88 زندگی مشترکمان را شروع کردیم. خدا را شکر مراسم ازدواج را آسان گرفتم ولی احمدآقا میگفت: «برخیها فکر میکنند چون مذهبی هستیم و مراسم ازدواجمان به شکل مولودی است، نمیخواهیم خرج کنیم». به همین خاطر با این که دستش خالی بود، همه کار برایم انجام داد و سنگ تمام گذاشت.
هیچ وقت فکر میکردید یک روز شهید شود؟
آرزویش، شهادت بود. همیشه میگفت: «برایم دعا کن تا شهید شوم.» برایم خیلی سخت بود ولی به قدری زیاد میگفت که بعد از نمازها، دعا میکردم همسر و فرزندانم عاقبت به خیر و شهادت در رکاب اسلام نصیبشان شود، ولی هیچ وقت، فکر نمیکردم که دعا کنم و شهید بشود. زمان اغتشاشات فتنه سال 88 اوایل ازدواجمان بود و او حدود یک ماه خانه نبود و به من هم نگفته بود کجا رفته است. زمانی که برگشت از آنجایی که دندانش آسیب دیده بود، متوجه شدم برای انجام ماموریت رفته بوده.
میگفت: کسی که آقا را قبول ندارد، مدیون است که نان من را بخورد/ بر سر در خانه نوشته بود: هر که دارد بر ولایت بدگمان، حق ندارد پا گذارد در این مکان
از خصوصیات اخلاقی همسرتان بگویید.
از همان روز اول ازدواج، با هم عهد بستیم که به هم، تو نگوییم و همدیگر را با احترام و «شما»، صدا بزنیم و من همیشه به ایشان، احمدآقا میگفتم. اگر مواقعی که خیلی هم کم بود یادمان میرفت که به هم شما بگوییم، سریع همان لحظه اصلاح میکردیم. احمدآقا علاوه بر این که پاسدار بود، در مسجد محل فعالیت داشت. کتابهای فراوانی مثل کتابهای اخلاقی، عرفانی و سبک زندگی، خیلی مطالعه میکرد.
به قدری به حضرت آقا ارادت داشت و ولایی بود که یک تابلو درست کرده و جلوی ورودی منزل نصب کرده بود که روی آن نوشته شده بود «هر که دارد بر ولایت بدگمان، حق ندارد پا گذارد در این مکان» و میگفت: «کسی که آقا را قبول ندارد، مدیون است که نان من را بخورد. آقا یعنی علی و علی یعنی اهل بیت(ع) و همه اینها به هم وصل هستند.»
خیلی مهمان نواز، با محبت، ساده زیست و به فکر دیگران بود. هنگامی هم که منزل بود، خیلی کمک میکرد. یکی از دوستانش که در مسجد با هم بودند بعد از شهادت همسرم، گفته که احمد، همیشه سعی میکرد از کسی خرید کند که بیشتر نیاز داشته و حلال و حرام را متوجه باشد. به عنوان مثال، کاهو را از یک فروشنده افغانستانی میخریده و میگفته که با وجدان است، سیب زمینی را از پیرمردی که دست نداشت، میخرید و میگفت: «خیلی غیرت دارد که با یک دست کار میکند.»
میگفت در سوریه زن و بچه شیعه در خطر داعش هستند
از فرزندانتان بگویید. رابطه احمد آقا با آنها چطور بود؟
دو پسر به نامهای «محمد علی» و «محمد حسین» دارم که اولی چهار ساله و دومی یک سال و سه ماه دارد. اسم آنها را همسرم، قبل از متولد شدن، مشخص میکرد و میگفت: «دوست دارم هرگاه آنها را صدا میزنم، یاد امام حسین(ع) بیفتم.» برای بچهها خیلی وقت میگذاشت و با حوصله با آنها بازی میکرد. حتی بچهها را حمام میبرد و در آنجا کلی با هم، آب بازی میکردند.
ماجرای سوریه رفتنش را چطور با شما درمیان گذاشت؟
در روزهای اول به شکل علنی نمیگفت که قصد رفتن به سوریه دارد، ولی کاملا مشخص بود و متوجه شده بودم که میخواهد برود، چون دو ماه پیگیر کارهایش بود. در آخر هم با سختی و التماس فراوان توانسته بود با عدهای از مدافعان حرم راهی شود. همیشه میگفت: «آنجا به ما احتیاج دارند. زن و بچه شیعه در خطر هستند.» من هم دوست داشتم که برود. البته به ایشان گفته بودم که من یک زن هستم، احساسات دارم و گریه میکنم، ولی شما برای دفاع برو. راضی بودم. حتی چندین مرتبه خداحافظی کرد و رفت ولی برنامه رفتنش، عقب میافتاد. هر مرتبه هم، خودم بدرقهاش میکردم.
سخت است از کسی که دوستش داری دل بکنی و او را راهی کنی/گفت: نمیخواهد پشت سرم، آب بریزی
احمدآقا قبل از رفتن به سوریه ، برای شما وصیت خاصی داشت؟
چند وقتی بود که برای دل بریدن از ما، تمرین میکرد و این کاملا مشخص بود. شب قبل از رفتن، بچهها را خیلی بوسید. حدود یک ساعت، با بچهها و سوار بر موتور در شهر، میگشتیم. تمام حرفهایی که در وصیت نامهاش نوشته را، آن شب به من گفت. شاید فکر میکرد که وصیت نامهاش به دست ما نرسد. میگفت:« به بچهها خیلی محبت کن و خوب تربیت کن، دوست دارم بچههایم طلبه ولایی شوند. بعد از رفتن من هم بی قراری نکنید.»
از خداحافظی و آخرین وداع با همسرتان بگویید.
خیلی سخت بود از کسی که دوستش داری، دل بکنی و او را راهی کنی. دفعه آخر به احمد آقا گفتم: «من هر دفعه شما را راهی میکنم و گریه میکنم، نمیروید». هنگام بدرقه، ایشان را از زیر قرآن رد کردم و وقتی میخواستم پشت سرش، آب بریزم، گفت: «نمیخواهد پشت سرم، آب بریزی». همانطور که گریه میکردم، احمدآقا دستش را روی سرم گذاشت و گفت: «این کارها را نکن و آرام باش». بعد از آن سریع سوار موتور شد و رفت. من همان لحظه احساس کردم که پرواز میکند. عاشق رفتن بود و رفت.
محمد حسین بعد از رفتن پدرش، «بابا» گفتن را یاد گرفت/خواب شهادتش را دیدم
در تماسهای تلفنیاش از سوریه بیشتر در مورد چه چیزهایی حرف میزدید؟
در تماس هایی که داشت خیلی صحبت نمیکرد و بیشتر حال و احوال و سفارش بچه ها را میکرد. چون روی تربیت و تغذیه بچهها، خیلی حساس بود. محمد حسین قبل از رفتن احمدآقا به سوریه، نمیتوانست «بابا» بگوید چون تازه زبان باز کرده بود. بعد از رفتن ایشان بود که بابا گفتن را یاد گرفت و در یکی از تماسها به او گفتم:«محمد حسین بابا میگوید» ولی الان خیلی ناراحت هستم که چرا این حرف را به او گفتم.
چند شب قبل از شهادت همسرم، شبها به سختی میخوابیدم و صبح زود بیدار میشدم. یک شب خواب دیدم تابوت احمد که اطرافش سراسر پرچم است را داخل خانه گذاشتهاند. این خواب را برای هیچ کسی نگفتم. بعد از این خواب، وقتی احمدآقا تماس گرفت، گفتم که خواب دیدم و خیلی بی قراری کردم. خیلی اصرار کرد که خوابم را برایش تعریف کنم. گفتم:« خواب دیدهام شهید شدهای»، خندید و گفت:« مرضیه، شهادت لیاقت میخواهد و قسمت ما نمیشود.»
عکس پدر را که میبیند میگوید: بابا شهید است/محمد علی با فیلمهای شهدایی که پدرش میدید، آرام میشود
خبر شهادتش چطور به شما رسید؟
همگی منزل مادر همسرم بودیم. هنگام نهار خوردن، دلشوره شدیدی گرفتم و نتوانستم غذا بخورم و به آشپزخانه رفتم. احساس میکردم که اتفاقی افتاده است. بعد از نهار، همسر خواهر شوهرم، خبر شهادت را داد و گفت: «شهادت احمد مبارک باشد». این خبر را که شنیدم، خیلی بی قراری کردم. همان روز به معراج رفتیم و وقتی احمدآقا را آنجا دیدم، آرام شدم. روز اول دیدارم با پیکر احمد که جمعه بود، بچهها را نبردیم. روز دوم بچهها را همراه خودمان به معراج بردیم، ولی نگذاشتیم داخل بیایند، چون گفتم که محمد علی، آرامشش را از دست میدهد. روز تشییع پیکر، بچهها را کنار تابوت بردیم و به محمد علی گفتیم که شهید آوردهاند. چون در این سن نمیتواند به خوبی متوجه شود، ولی شهدا را خیلی دوست دارد. عکس پدرش را که میبیند، میگوید:«بابا شهید است.»
بچهها را چگونه در نبود پدر آرام میکنید؟
محمد حسین که خیلی کوچک است و کمتر درک میکند. محمد علی مواقعی خیلی بی قراری میکند و میپرسد: «بابا کجاست و کی بر میگردد؟» ما به او میگوییم که بابا به کربلا و سوریه رفته است ولی خودش میگوید: «بابا سوریه است. » ما بزرگترها وقتی دلمان تنگ میشود، با بازگویی خاطرات برای همدیگر، آرام میشویم ولی این بچه نمیداند چه کار کند. قبل از شهادت، احمد آقا فیلمهای شهدا را میدید که الان، وقتی پسرم همانها را میبیند، آرام میشود. ما هر روز سر مزار همسرم میرویم. یک عکس بالای مزار است که محمد علی آن را میبوسد و میگوید:« بابا شهید است.»هر تابوتی را هم میبیند، فکر میکند شهید آوردهاند.