ابوالقاسم جا ماند ولی پرواز کرد

نشر و اشاعه فرهنگ دفاع مقدس یکی از وظایف خطیر رسانه‌هاست که در همین راستا گفت‌وگو با رزمندگان و خانواده‌های محترم شهدا می تواند رویی زیبا از جنگ در به مخاطبان به نمایش بگذارد.

روایت‌هایی که از آن دوران به ثبت رسیده است اعم از خاطرات و تاریخ شفاهی رزمندگان و همچنین خاطرات خانواده‌های شهدا در راستای تبیین سیره شهیدشان، به‌عنوان گنجی است که باید به هر طریقی به نسل امروز انتقال یابد.

امروز ابزار راهبردی رسانه می‌تواند زبان گویای وقایع و اتفاقات آن دوران باشد؛ مدیریت خبرگزاری فارس در استان مازندران با هدف حفظ تاریخ و معارف دفاع مقدس و اشاعه این فرهنگ در دنیای امروزی، سلسله گزارش‌هایی را تحت عنوان یادکردی از روزهای جهاد و شهادت، روزانه از انظار مخاطبان می‌گذراند.

* شب نفس‌گیر شناسایی

صمد دادوتبار از رزمندگان واحد اطلاعات و عملیات لشکر ویژه و خط‌شکن 25 کربلا بیان می‌کند: در اطلاعات و عملیات بودم و در منطقه‌ای که استقرار داشتیم، اگر همه نیروها 10 روز می‌ماندند، ما بچه‌های سوادکوه تا بیرون‌‎مان نمی‌کردند می‌ماندیم.

 

 

عبور و مرور به مکان مورد استقرار ما به‌دلیل قرار داشتن در تیررس دشمن به‌سختی صورت می‌گرفت و باعث می‌شد رفت و آمد خود را به نوبت‌های 10 روزه تقسیم کنیم که در نتیجه ما همیشه 10 روز بیشتر از بقیه نیروها می‌ماندیم.

یک شب برای شناسایی به منطقه مورد نظر رفتیم و تا تمام جوانب منطقه را برای آغاز یک عملیات بزرگ بسنجیم، شرایط بسیار حساس بود و به‌دلیل استراتژیک بودن آن منطقه، عراقی‌های زیادی در آنجا حضور داشتند و همین مورد، کار ما را برای شناسایی سخت‌تر می‌کرد.

نیمه‌های شب فرا رسیده بود و ما که کار خود را برای شناسایی منطقه تمام کرده بودیم در فکر بازگشت به سنگر خود بودیم، اطلاعات فراوان و مهمی از آن نقطه به‌دست آورده بودیم که می‌توانست به‌خوبی در پیشبرد عملیات موثر باشد.

در مسیر بازگشت از کناره‌های اروند احساس کردم چند غواص عراقی در داخل آب حضور دارند، به بقیه بچه‌های شناسایی اطلاعات دادم و خود را آماده کردیم تا اگر آنها حرکتی کردند آماده دفاع از خودمان باشیم.

از طرفی نمی‌خواستیم شناسایی کردن منطقه توسط ما لو برود و حاصل تمام زحمات نیروها، برای انجام عملیات نابود شود.

شاید باورکردنی نباشد اما آنها در تمام این مدت به ما خیره شده بودند اما هیچ عکس‌العملی نشان ندادند، بدون وارد شدن کوچک‌ترین خسارتی بازگشتیم و اطلاعات جمع‌آوری‌شده را در اختیار فرماندهان قرار دادیم.

* دوستی که جا ماند ولی پرواز کرد!‏

رضا سطوطی‏ از رزمندگان لشکر همیشه‌پیروز 25 کربلا که سابقه حضور در عملیات کربلای چهار را دارد، با بیان خاطره‌ای از آن عملیات، می‌گوید: در عملیات کربلای چهار من به اتفاق پسرعمویم و شهیدان ابوالقاسم غلامی‌فر، عیسی نیکرو و اسماعیل مظفری در گردان مالک اشتر 2 لشکر ویژه 25 کربلا که فرماندهی آن را سردار جانباز بابایی به‌عهده داشت، انجام وظیفه می‌کردیم.

 

 

گردان مالک اشتر 2، صبح عملیات بعد از اینکه خط توسط غواص‌ها شکسته شد، وارد عمل شد، چون اولین‌بار بود که در عملیات شرکت می‌کردم و از طرفی نیز وضعیت نیروهای ما به‌خاطر لو رفتن عملیات اصلاً مساعد نبود، کمی در روحیه من تأثیر گذاشته بود.

در حین پیشروی یک تیر به ران پای راست ابوالقاسم اصابت کرد و چون در حال پیشروی بودیم با او خداحافظی کردیم و به‌سمت جلو رفتیم ـ به خیال این که او توسط گروه‌های امداد به عقب انتقال داده می‌شود ـ تا به نقطه مورد نظر برسیم.

خیلی از بچه‌ها مجروح و شهید شدند و شرایط سخت و سخت‌تر می‌شد، فقط دو ساعت توانستیم مقاومت کنیم، بعد دستور عقب‌نشینی آمد، هنگام برگشت از ناحیه دست ترکش خوردم و سرم هم موج گرفت، کاملاً منگ شده بودم و نای حرکت کردن را نداشتم.

وقتی به محلی که ابوالقاسم مجروح شد رسیدیم او را دیدم که هنوز آنجا افتاده است و فقط پایش را با باند بسته بودند، به‌صورت نیم‌خیز به سمتش رفتم، گفت: «اگر می‌توانی مرا عقب ببر» وقتی دست مجروح مرا دید فهمید که قادر به این کار نیستم، عراقی‌ها داشتند به ما نزدیک می‌شدند و من با چشمانی اشک‌بار او را ترک کردم.

وقتی به ساحل خونین اروند رسیدم دیگر از حال رفته بودم، ساحل پُر بود از مجروحین و شهدا، سکاندارها و آنهایی که تعداد نیروی هر قایق را مشخص می‌کردند، مجروحین را در اولویت قرار داده بودند.

خیلی از بچه‌هایی که شنا بلد بودند خودشان را به آب زدند، مرا نیز سوار قایقی کردند و به ساحل خودی بردند.

وقتی به جمع نیروهای گردان مالک اشتر رسیدیم تازه فهمیدم به غیر از ابوالقاسم، عیسی و اسماعیل هم به شهادت رسیدند.

پیکر مطهر ابوالقاسم را بعد از حدوداً 12 سال به شهرمان آوردند و من تا به امروز با نسیم تصویر چشمانش غبار غفلت را از دلم می‌زدایم.

* حسرت شلیک دوشکا!‏

شعبانعلی علی‌نژاد‏ بیان می‌کند: یک‌بار مأمور شدم برای آموزش دوشکا و خمپاره به گردان فاتحین که بیشتر نیروهایش طلبه و روحانی بودند، بروم.

صبح که رفتم، تا غروب آنجا بودم و تا می‌توانستم نحوه به‌کارگیری دوشکا و خمپاره را به آنها آموختم.

 

 

بعد از آموزش دوشکا بود که دیدم یکی از رزمندگان تو فکر رفت، به او گفتم: «چته؟ پکری؟!» لبخند تلخی زد و گفت: «ای‌کاش زودتر از این دوشکا را یاد می‌گرفتم».

تو عملیات یک دوشکایی را پر از فشنگ به غنیمت گرفتیم که نحوه استفاده‌اش را نمی‌دانستیم و حالا که می‌بینم که چقدر ساده است، ناراحتم که آن فرصت را از دست داده‌ام.

 

لینک کوتاه به این خبر