به گزارشافکارخبر،هفدهم شهریور، یادآور ایستادگی مردم ایران در مقابل حکومت پهلوی است. رخشنده اولادی، یکی از شاهدان عینی وقایع روز ۱۷ شهریور است که پس از گذشت ۳۷ سال، درباره آنچه در این روز گذشت با وی به گفتوگو نشستیم.
*شما در راهپیمایی ۱۷ شهریور ۱۳۵۷ نیز حضور داشتید، ماجرای این راهپیمایی از کجا شروع شد؟
۱۶ شهریور سال ۱۳۵۷ یک راهپیمایی برگزار شد. در آن زمان فرزند چهارمم را که کوچکترین فرزندم بود و تقریباً یک سال و نیم داشت را همراه خود به راهپیمایی میبردم.
در این راهپیماییها معمولاً یک مسیر را با اتوبوس میرفتیم و مسیر برگشت را با راهپیمایان پیاده برمیگشتیم. ۱۶ شهریور آن سال نیز من در حالی که فرزندم را در آغوش داشتم، راهپیمایی را از سمت قیطریه آغاز کردم. در آن راهپیمایی ما شعار میدادیم: «مردم چرا نشستین، ایران شده فلسطین» و اینگونه از افرادی که در پیادهروها حضور داشتند نیز دعوت به حضور در راهپیمایی میکردیم. در این مسیر تا رسیدن به میدان آزادی، تعداد افراد به قدری زیاد شده بودند که میلیونی به نظر میرسیدند. این راهپیمایی ادامه داشت تا به میدان آزادی رسیدیم و در آنجا سخنرانی کردند.
*به خاطر دارید که در آن روز(۱۶ شهریور) چه کسی در میدان آزادی سخنرانی کرد؟
فکر میکنم شهید آیتالله محمد مفتح بود. اتفاقاً همان روز نماز را در خیابان خواندیم. بعد از آن سخنرانی یک قطعنامه صادر کردند.
*چه وقت زمان دقیق راهپیمایی ۱۷ شهریور مشخص شد؟
وقتی راهپیمایی ۱۶ شهریور تمام شد و داشتیم برمیگشتیم، خبر رسید که فردا(۱۷ شهریور) راهپیمایی دیگری برگزار میشود. تمام طول راه ما شعار میدادیم: «فردا ۸ صبح میدان ژاله) و به این ترتیب زمان و مکان راهپیمایی را به گوش همه رساندیم.
با توجه به این که شما یکی از فعالان این گونه تجمعات بودید، چرا یکباره تصمیم گرفتند تا فردای ۱۶ شهریور نیز راهپیمایی دیگری داشته باشند؟
در آن زمان حکومت دیگر قادر به کنترل مردم نبود. مردم هم دیدند خیلی راحت توانستند تا میدان آزادی بروند، فکر کردند، فردا راهپیمایی عظیمتری برگزار خواهند کرد.
*از ۱۷ شهریور بگویید، آن روز چه اتفاقی افتاد؟
من و فرزند کوچکم، به همراه خواهرم که دانشجو بود و همسرم زودتر راه افتادیم تا به میدان ژاله برسیم. تقریباً ساعت هفت و نیم صبح بود که به میدان رسیدیم و دیدیم نظامیان از ۴ طرف، دور تا دور میدان ژاله را محاصره کردهاند.
در همانجا متوجه تفاوت وضعیت شدیم. چرا که نظامیان از ۴ طرف میدان به زانو نشسته بودند و اسلحه خود را به سمت تظاهرکنندگان گرفته بودند در آن راهپیمایی، صف راهپیمایان زن و مرد جدا بود، خانمها جلو و آقایان پشت سر آنها قرار داشتند.
من و خواهرم به صف خانمها پیوستیم و تقریباً یک ربع یا ۲۰ دقیقه همراه بقیه شعار دادیم، تا این که بنا بر روال راهپیماییهای قبلی آقایان به صف خانمها آمدند و روزنامه و کبریت به ما دادند.
*روزنامه و کبریت برای چه بود؟
در آن لحظه مأموران حکومت پهلوی برای مقابله با تظاهرکنندگان، هنوز از گاز اشکآور استفاده نکرده بود و این روزنامهها نیز برای این بود که وقتی گاز اشکآور شلیک کردند، با آتش زدن آن از اشک آمدن از چشمها جلوگیری کنیم. ما هم به هوای این که نهایتاً گاز اشکآور شلیک میکنند، برجای خود ایستادیم.
*پس از آن بیست دقیقه شعار دادن چه شد؟
در میان ما خانمی مسن بود که مرتب به ما میگفت: «خانمها، مبادا میدان را خالی کنید…» طولی نکشید که دیدیم یک فروند هلیکوپتر بالای سر ما، دور میدان میچرخد.
پس از چند دور صدای شلیک گلوله را از بالا شنیدیم که به نظر میرسید این به نوعی دستور شلیک به نظامیان بود. چرا که بلافاصله نظامیان از هر چهار طرف شروع به تیراندازی به سوی تظاهرکنندگان کردند.
همزمان متوجه شدیم که این بار شعار از پشتسر میآید. این در حالی بود که همیشه شعار از جلو میآمد. بعد فهمیدیم نظامیان یک صف هم از پشتسر تظاهرکنندگان تشکیل داده و همزمان از دو سمت مردم را به رگبار گلوله بسته بودند.
با شروع رگبار همه روی زمین خوابیدند، اما من به دلیل این که بچه در بغل داشتم، نمیتوانستم روی زمین دراز بکشم.
به همین دلیل به سوی جوی آبی که کنار کارخانه برق بود رفتم، بچه را داخل جوی گذاشتم و خودم هم داخل جوی و بر روی او خم شدم تا گلوله به ما اصابت نکند.
*بعد از تیراندازی چه شد؟
رگبار گلوله نزدیک ۱۰ دقیقه طول کشید. پس از آن من بلند شدم تا نگاهی بیندازم و ببینم چه خبر شده است. دیدم همه روی زمین خوابیدهاند، عدهای زخمی و عدهای کشته شدهاند.
میان آنان مجروح، شهید و حتی افراد سالم هم حضور داشتند. از میان این عده، افراد سالم بلند شدند که خود را نجات دهند و دیدم نظامیانی که سمت ما بودند، آماده شدند تا این افراد را به رگبار ببندند. من در حالی که فرزندم را در آغوش گرفته بودم، به سوی نظامیان رفتم و گفتم: «آقا شما را به خدا نزنید، اینها برادران شما هستند.» در همان حال یکی از نظامیان جلو آمد و با مشت به سینهام کوبید و با دشنام به من گفت: «برو وگرنه تو و فرزندت را هم به رگبار میبندیم. زود از اینجا برو.» پس از آن، صحنه را ترک کردم و به خانه بازگشتم.
*آن پیرزن چه شد؟ از تیراندازی جان سالم به در برد؟
در آن شلوغی او را نیز گفتم کردیم. ازدحام جمعیت تمام پهنای خیابان را گرفته بود.
*نگران همسر و خواهرتان نبودید؟
در آن لحظه هیچکس به دیگری فکر نمیکرد. بلکه همه به فکر این بودند که چگونه این صحنه را اداره کنند و جلوی رگبار گلوله را بگیرند. کمی بعد از رسیدن من به منزل، همسرم نیز به خانه آمد، دیدم نه کفش دارد و نه ساعت. دستهایش هم زخمی شده بود و زیر هجوم جمعیت مانده بود.
خواهر و برادرم تا بعد از ظهر برنگشتند، خواهرم پس از بازگشت تعریف کرد که چند نفر از مجروحان را به خانهای خالی در یکی از کوچههای همان حوالی بردند و پس از ختم شدن غائله، آنان را به بیمارستان سوم شعبان انتقال دادند تا به دست نظامیان نیفتند.
*نظامیان، مجروحان را با خود میبردند؟
ما بعدها شنیدیم که نظامیان مجروحان را با خود میبردند و زنده زنده در دریاچه نمک قم میریختند تا آمار شهدا مشخص نشود.
با توجه به اینکه میدان ژاله، میدان کوچکی است، چرا راهپیمایی ۱۷ شهریور را در آن مکان برگزار کردند؟ چرا در مسیر میدان آزادی برگزار نشد؟ شما از این موضوع تعجب نکردید؟
*نخستین بار بود که چنین تظاهراتی در میدان ژاله برگزار میشد؟
بله، اولینبار بود. تقریباً قبل از آن راهپیمایی نداشتیم. یک راهپیمایی را در روز عید فطر داشتیم که متأسفانه من نبودم و بعد از آن راهپیمایی ۱۶ شهریور در میدان آزادی و ۱۷ شهریور را در میدان ژاله داشتیم.
*شما در دو راهپیمایی ۱۶ و ۱۷ شهریور حضور داشتید، به نظر شما تعداد جمعیت در کدام یک از این دو راهپیمایی بیشتر بود؟
اطراف میدان ژاله به خیابانهای شهباز شمالی، جنوبی و مجاهدین و فرحآباد منتهی میشد. ما از سمت شهباز شمالی که به میدان امام حسین(ع) اکنون وصل میشد به سوی میدان ژاله رفته بودیم. خیابان شهباز جنوبی نیز تا میدان خراسان ادامه داشت.
در راهپیمایی ۱۶ شهریور، همه در یک خیابان بودند و میتوانستیم تعداد جمعیت را تخمین بزنیم اما در روز ۱۷ شهریور مردم از ۴ خیابان به سمت میدان ژاله آمده بودند من نیز در یک سمت میدان ایستاده بودم و خیابانهای دیگر را نمیدیدم و نمیتوانم میزان جمعیت حاضر در آن روز را تخمین بزنم.
بعضی از آمار درباره ۱۷ شهریور چنین است که تعداد شهیدان بیش از ۵۰۰ نفر بود و برخی نیز چنین است که تعداد آنان در حدود ۱۰۰ نفر بوده، با توجه به دیدههای شما، کدام یک منطقیتر به نظر میآید؟
ما تا حدود ۳ روز بعد از واقعه ۱۷ شهریور، به بهشت زهرا میرفتیم و در مراسم تشییع شهدا شرکت میکردیم در آن روزها تعداد کمی از شهدا را به خانوادهها تحویل داده و خیلی از آنها را نظامیان با خود برده بودند. به همین دلیل دقیقاً نمیتوانم بگویم تعداد شهدا چند نفر بود.
*قبل از برگزاری این راهپیمایی(۱۷ شهریور) فرمان حکومت نظامی از سوی حکومت پهلوی صادر شده بود، شما کی از این وضعیت مطلع شدید؟
آن روز ما در خانه رادیو روشن نکرده بودیم، اما بعد از رسیدن به میدان، شنیدیم که مردم میگویند فرمان حکومت نظامی صادر شده است، ولی ما باز هم صحنه را ترک نکردیم.
*گویا آقای شیخ یحیی نوری، مکان و زمان راهپیمایی ۱۷ شهریور را اعلام کرده بود، شما او را از نزدیک میشناختید؟
بله، ایشان قرار راهپیمایی ۱۷ شهریور را مشخص کرد، اما من از نزدیک او را نمیشناختم. میدانستم در آن زمان ایشان به همراه اشخاصی از جمله شهید آیتالله مفتح، رهبری جمع را برعهده داشتند و فکر میکنم از همان راهپیمایی عید فطر بود که متوجه شدند مردم آمادگی مبارزه را دارند و تنها منتظر جرقه هستند.
*شما در آن زمان در گروههای سیاسی فعل نبودید؟
خیر، من چهار بچه داشتم که رسیدگی به آنان وقتم را میگرفت. اما در اکثر سخنرانیهای آقای فخرالدینی حجازی که در مکانهای مختلفی برگزار میشد، به همراه همسرم شرکت میکردیم.
*دعوت به سخنرانیها مخفی بود یا علنی؟
دعوت به سخنرانی، علنی بود و اتفاقاً جمعیت زیادی هم در آنها شرکت میکردند.
*بعد از ۱۷شهریور چه شد؟ راهپیمایها ادامه داشت؟
پس از همان راهپیمایی ۱۷ شهریور حکومت نظامی اعلام شد، ولی ما دیگر نمیتوانستیم یکجا بمانیم. تقریباً هر روز به راهپیمایی میرفتیم.
وقتی به میدانها میرسیدیم و میدیدیم تانک و توپ و تجهیزات نظامی گذاشتهاند، متفرق میشدیم و پس از آن به هم میپیوستیم. تا ۲۱ بهمن ۱۳۵۷ مدام حکومت نظامی برقرار میشد، اما ما همچنان در راهپیماییها شرکت میکردیم تا انقلاب به پیروزی رسید.
*در طول سالهای گذشته از ۱۷ شهریور ۱۳۵۷ مصاحبههای دیگری هم با شما درباره آن روز انجام شده، در میان این مصاحبهها چه سؤالی بیشتر در ذهن شما ماندگار است؟
یک بار از من پرسیدند وقتی به راهپیمایی میرفتی، فکر نکردی شهید میشوی؟ من گفتم نه، من به قصد کمک به انقلاب در راهپیمایی شرکت میکردم و با خود فکر میکردم که اگر هم شهید بشوم، ۴ فرزند و همسرم جای من را میگیرند. به تعبیر دیگر به جای یک مشت من ۵ مشت دیگر بلند میشوند.