ماجرای شفا یافتن سردار فضلی پس از دعای امام خمینی(ره)

به گزارشافکارنیوز،در کتاب «پا به پای آفتاب» گفته‌ها و ناگفته‌های زندگی امام خمینی(ره) آمده است. در بخشی از این کتاب آمده است:

ماه‌های اول جنگ(۲۱ اسفند ۵۹) با جمعی از برادران در محور فیاضیه آبادان بودیم. در این محور، من از ناحیه سر ترکش خمپاره‌ای خوردم.

بر اثر این ترکش، بینایی خودم را از دست دادم و فراموشی کامل به من دست داد؛ به طوری که هیچ چیز را به یاد نداشتم؛ حتی از وقایع زمان حال هم که رخی می‌دادند، چیزی در ذهنم نمی‌ماند.

ابتدا مرا به بیمارستان شرکت نفت آبادان بردند و یک هفته تحت کنترل پزشکان بودم. بعد در تاریخ ۲۷ اسفند ماه ۱۳۵۹ برای ادامه معالجه مرا به تهران منتقل کردند.

ابتدا مرا به بیمارستان سینا و بعد بیمارستان شهید مصطفی خمینی بردند. دکتر وضع مرا که دید، دستور داد سه ماه تمام حتی برای قضای حاجت از تختم خارج نشوم و این برای من خیلی مشکل بود.

بنا بود کاسه سرم را بردارند و ترکش را از آن خارج کنند. البته دکتر می‌گفت، حتی با این حال، هیچ تضمینی برای بهبودی تو نیست؛ ولی شاید بشود کاری کرد.

شب به دلم افتاد که به پزشکان اصلی متوسل بشوم و از ساحت مقدس ائمه اطهار شفا بگیرم. بعد به خودم گفتم، کانالی مهم‌تر و مقدس‌تر از نماینده ائمه یعنی امام امت، نیست که به دستور ایشان به جبهه رفته‌ام.

از این رو به دوست همراهم گفتم که همان شب با یکی از دوستان جبهه‌ای که در بیت امام مستقر بود، تماس بگیرد که من صبح روز بعد اول وقت، خدمت امام برسم و به برکت دعای ایشان شفا پیدا کنم. او هم هماهنگ کرد.

صبح ساعت ۷، تازه آفتاب طلوع کرده بود که در جماران حاضر شدم. قدری منتظر ماندم تا امام تشریف بیاورند و این درحالی بود که من جز یک خط باریک کم‌نور که نمی‌شد با آن چیزی را دید، هیچ چیز را نمی‌توانستم ببینم.

مثلاً وقتی جلو ایوان امام داشتم پیش می‌رفتم، بچه‌ها به من گفتند: «دیگر جلو نرو، جلو تو نرده و دیوار است» حقیقتاً هیچ جا را نمی‌دیدم. وقتی امام آمد، به واسطه همان خط سفیدی که گفتم احساس کردم صورت نورانی امام را که آفتاب بر آن می‌تابید، به درستی می‌بینم و این برای من بسیار عجیب بود.

بچه‌ها دو دستم را گرفته بودند و به سمت امام می‌بردند. اشک در چشمان من جمع شده بود. خوشحال بودم که یک بار دیگر توانسته‌ام امام را زیارت کنم.

پس از آن، احساس کردم که آن خط سفید قدری بازتر شد. مرا خدمت امام معرفی کردند و گفتند و در جبهه به دلیل مجروح شدن، بینایی‌اش را از دست داده است. امام تبسمی کردند و دستشان را به سر و صورت و چشم‌های من کشیدند و دعاهایی را خواندند و فرمودند: ‌ امیدوارم ان‌شاءالله شفا پیدا کنید.

من به بچه‌ها گفتم: «چند تا از قندهای منزل امام را به عنوان تبرّک برای من بگیرید». بعد از ملاقات به بیمارستان برگشتم و دکتر که متوجه غیبت من شده بود، مرا دعوات کرد که چرا حرف او را گوش نکرده‌ام و عذر مرا از بیمارستان خواستند و گفتند: ‌ «برایت ۳ ماه دارو می‌نویسیم که در منزل استفاده کنی.» من هم گفتم: «دعای امام ما را بس است. اگر هم خوب نشوم، توفیقی برای من است.»

به خانه آمدم و یازده روز به اجبار در منزل بودم. در طول این مدت احساس کردم که کم‌کم دیوارهای اطراف اتاق و اسکلت ساختمان منزل برای من نمایان می‌شود. هر روز احساس می‌کردم دارم واضح‌تر می‌بینم تا جایی که به برادرم گفتم: «داداش! آنها آجرند؟» گفت: «بله».

معلوم شد وضعم بهتر شده است، چون رفته رفته آن روشنایی بیشتر می‌شد، اما وضع جوری بود که نمی‌توانستم درست کار کنم. خانواده هم فشار می‌آوردند که از این فرصت استفاده کرده، ازدواج کنم.

مقدمات کار فراهم شد و برای عقد، خدمت امام رسیدم. قبل از اینکه امام صیغه و خطبه عقد را بخوانند، دستشان را بوسیدم و عرض کردم: «به برکت دعای شما، بینایی‌ام خیلی بهتر شده است. عنایت کنید دوباره چشم‌های مرا متبرّک کنید و مرا دعا کنید».

دیدم امام حضور ذهن دارند و مرا می‌شناسند و می‌دانند که چند ماه قبل خدمت‌شان رسیده‌ام. دوباره دستشان را به چشم‌هایم کشیدند و شروع کردند به دعا خواندن و درحالی که تبسمی بر لب داشتند، فرمودند: خدا شما را حفظ کند.

بعد امام از میزان مهریه پرسیدند و خطبه عقد را خواندند و در پایان، ۳ مرتبه فرمودند: ‌ با هم بسازید!

بعد از این بود که دیگر بدون اینکه کسی به من کمک کند، در خیابان رفت و آمد و حتی رانندگی می‌کردم.

این را هم عرض کنم که در این ملاقات مرحوم پدرم هم که چشم‌هایش خیلی کم‌سو بود، به طوری که شب به زحمت جایی را می‌دید، حسابی از فرصت استفاده کرد و دست‌های امام را به نیّت شفا به چشمان خود کشید.

بعد که من به او گفتم: من بینایی خودم را به برکت امام به دست آوردم؛ او هم قسم میخورد که دیگر ناراحتیهای شبکوری گذشته را ندارم و حالا دیگر چشمهایم اصلاً تار نمیبنند و دید من خیلی خوب شده است.