به گزارش افکارنیوز، جنگ تحمیلی علیه ایران اسلامی اگرچه از سی و یکمین روز شهریور ماه سال ۵۹ آغاز شد و هشت سال ادامه پیدا کرد اما اثرات آن به همین چند سال ختم نشد. خانوادههایی که فرزندان و عزیزان خود را به جبهه ها فرستاده بودند و حالا می بایست با درد مجروحیت و عواقب ناشی از جنگ دست و پنجه نرم می کردند.
اسرایی که سال ها در بند رژیم بعثبا صبر و توکل لحظه های سخت را پشت سر گذاشتند و خانواده هایی که چشم به راه عزیزانشان منتظر نام و نشانی از آنها بودند. روز بازگشت آزادگان فرا رسید و میهن آغوش خود را برای استقبال از سربازان خود باز کرد اما داستان اسارت و رنج های آن به همینجا ختم نشد.
سالهای سخت دیدن رنج و دردهای ناشی از شکنجه های دوران اسارت آغاز شده بود و حالا این خانواده های اسرا بودند که می بایست درس صبر و استقامت را بار دیگر در دفتر عشق بازنویسی کنند. متن زیر حاصل گفت و گو با خانواده آزاده شهیدمحمود دشتکیاست.
فکر نمی کردم آزادهای که به دیدنش رفتیم بعدها همسرم شود
۱۷ ساله بودم. روزهای بازگشت اسرا بود و ما برای خوشامد گویی از اسیر تازه آزاد شده ای که خواهرش در نزدیکی منزل ما زندگی می کرد به خانه خانم دشتکی رفتیم. آن زمان فکرش را نمی کردم چند ماه بعد همسر برادر کسی شوم که آن روز به خانه شان رفته بودیم.
سه ماه بعد خیلی اتفاقی مادرم برای خرید با یکی از همسایه ها به بیرون رفته بود که با مادر محمود آشنا شد. همانجا قرار و مدارهای اولیه خواستگاری را می گذارند و بعد از دو ماه مراسم خواستگاری پیش می آید. مادرم خیلی به این ازدواج راضی بود. آن زمان اوج بازگشت آزاده ها بود و کشور حال و هوای خاصی داشت.
خیلی عجله داشتند مراسم ازدواج را زودتر برگزار کنیم.. روز ۱۳ بدر بود که درباره ازدواج ما صحبت شد آنقدر عجله داشتند که می خواستند همان روز برنامه عروسی را بچینیم که مادر گفت ما هنوز جواب قطعی را به شما ندادیم، خلاصه یک هفته بعد نامزد شدیم.
تونل مرگ عراقیها تنها چیزی بود که از اسارت تعریف میکرد
زمان نامزدی برای ورود به دانشگاه اقدام کرد و قبول شد و شروع کرد به درس خواندن. شهریور ماه عروسی کردیم و رفتیم سر زندگی. یک سال بعد یعنی سال ۷۱ هم اولین پسرم به دنیا آمد. در زمان اسارت هرگاه از اسارت می پرسیدیم تعریف نمی کرد و می گفت بگذار ازدواج کنیم تعریف می کنم. بعد هم که ازدواج کردیم هر وقت از زمان اسارتش چیزی می پرسیدیم بهانه می اورد. تنها چیزی که تعریف کرده بود همان تونل مرگی بود که عراقی ها اجرا می کردند و اسرا را با شلاق می زدند.
یک بار هم ماجرای اسیر شدنش را تعریف کرد. سال ۵۹ بود و در منطقه نظامی نگهبانی می کرد. قرار بود پستش را به دوستش تحویل دهد که همانجا گلوله ای به پیشانی دوستش می زنند و او را توی بغل محمود شهید می کنند. چند مرحله از مرگ فرار کرده بود که اخر اسیر می شود. محمود و چند نفر دیگر که تعدادی زخمی هم در بین انها وجود داشت را داخل گودالی می ریزند تا رگبار ببندند ناگهان یک ماشین عراقی سر میرسد و مانع گلوله باران می شود. یک سری از دوستانش به خاطر مجروحیت شدید فردای اسارت به شهادت رسیدند.
حجله شهادت برای یک اسیر
بعد از اسارت تا چند ماه کسی از او خبردار نمی شود. یکی از دوستانش که به تهران آمده بود برای خانواده ی محمود تعریف کرد که عراقی ها را دیده که محمود را با تیر زده و شهید کرده اند. مادرش قبول نکرد اما بقیه آشناها و بنیاد شهید به استناد حرفی که هم رزمش زده بود قبول کردند که محمود شهید شده. سر همین موضوع مراسم سوم و هفتم هم گرفتند و در محله حجله زدند. تا اینکه بعد از سه سال اولین نامه اش آمد. اجازه نداده بودند توی نامه چیزی زیادی بنویسد تنها نوشته بود که زنده هستم و اسیر شده ام.
ظاهرا اوایلی که از اسارت آمد حالش خوب بود. با وجودی که سنم خیلی کم بود و ۱۷ سال داشتم اما بلاخره می دانستم هرکس از اسارت برمی گردد مشکلاتی دارد. دو سال از زمان آزادیش می گذشت، یک سال مانده بود تا فوق لیسانس بگیرد که سردردهای شدیدش شروع شد. هرجا می بردیم تشخص نمی دادند چه مشکلی دارد.
گفته بودند بیشتر از ۵ سال زنده نیست
زمان بازگشت اسرا به ایران گویا کمیسیون پزشکی عراق گفته بود که ۵ تا ۷ سال بیشتر زنده نمی ماند. خیلی حرفی از سردرد و مشکلش نمی زد. تا اینکه مجبور شد برای پیگیری بیماری به بنیاد برود. همان ابتدا کمیسیون پزشکی بنیاد ۵۰ درصد جانبازی دادند.
پسر وسطی ام دو ساله بود که همسرم سکته مغزی کرد. پزشکان می گفتند به خاطر لخته های خونی ناشی از ضربه هایی است که در اسارت به بدنش خورده. دو سال بعد از این سکته فلج بود و هیچ کاری نمی توانست انجام دهد همه کارهای شخصی اش را خودم انجام می دادم.
به خاطر موج انفجارهای زمان جنگ حالت های عصبی هم داشت. داروهایش که عقب می افتاد دیگر نمی توانستیم کنترلش کنیم هرچه دم دستش بود را پرت می کرد. از همان اولی که از اسارت بازگشت حالت عصبی را داشت ولی به مرور زمان بدتر شد. قرص که می خورد و کمی ارام می شد خودش معذرت خواهی می کرد. می دانست رفتاری که دارد دست خودش نیست.
سالی دو بار مریضی بدی می گرفت. انقدر حالش بد می شد که برادرنم او را درون پتو می گذاشتند و به بیمارستان می رفتیم. خونریزی بدی می کرد به طوری که خون ها تا چند متر روی زمین پاشیده می شد. خیلی آزمایش دادیم ولی مشخص نشد چه مشکلی دارد. دکترها باور نمی کردند با این حجم خون بالا آوردن سالم هم باشد برای همین حرف ما را قبول نمی کردند. یک بار توی همان بیمارستان خون بالا آورد و بعد از آن دکترها حرف ما را باور کردند.
یک بار به خاطر همین مریضی با برادرانم به بیمارستان رفته بودیم و من هم حامله بودم. کادر بیمارستان وقتی فهمیده بودند من حامله ام اجازه ورود به درمانگاه را نمی دادند اما من هم یواشکی هر طور شده خودم را به اتاقی که محمود بود می رساندم برادرانم می گفتند واجب نیست تو اینجا باشی ولی می گفتم دلم طاقت نمیاورد.
اسفند ماه سال ۸۸ بود. خدا را شکر می کردیم که آن سال از خون بالاآوردن خبری نبود. فکر می کردیم حالش خوب شده. حالش خیلی بهتر شده بود. چند روز مانده بود به تحویل سال و قرار بود که برای سفر به جنوب برویم.
آن روز پسر بزرگم خانه نبود و پسر وسطی هم قرار بود برود بیرون. من هم از بیرون آمده بودم که گفت هوا خوب است و میخواهد به حمامی که توی حیاط داشتیم برود. من داشتم آشپزی می کردم که خواهر شوهرم زنگ زد و گفت که مادر مریض است، به محمود بگو که بیاید دنبالش برویم بیمارستان. رفتم که به محمود سر بزنم اما هر چه در زدم جواب نداد. در را هل دادم که دیدم محمود افتاده. حدودا ده دقیقه ای بیشتر طول نکشید. سریع به برادرم زنگ زدم. به هر سختی بود با کمک پسرهای همسایه محمود را از حمام درآوردیم. آمبولانس هم رسیده بود که گفتند سکته مغزی و قلبی با هم کرده و امیدی به زنده ماندنش نیست. پسر کوچکم که شاهد این اتفاقات بود از نظر روحی مشکل پیدا کرده بود که چند ماه پیگیر درمان لکنت زبانش بودیم.
تمام آن سالها هرچه سختی بود را با محمود تحمل می کردیم. به اندازه او ما هم درد می کشیدیم. به قول گفتنی کسی که بیرون آتش است از کسی در آتش است بیشتر می سوزد.