از خانه های فساد تا بوی تریاک در بازار آهن پایتخت
گروه اجتماعی

- «اینجا شب یعنی سر و صدای آهن پاره‌هایی که برای بازار آهن فروش‌ها پول روی پول می‌آورد و برای ما بی‌خوابی…» این‌ها جملاتی هستند که اگر سری به محله‌های فردوس و حسینی و ۱۷ شهریور بزنیم، تک تک مردم محل آن را به زبان می‌آورند و شاید با نفرت به کامیون‌هایی نگاه می‌کنند که با بار آهن در کنار خیابان‌ها ایستاده‌اند تا ساعت ۱۲ شب که سر و صدای خالی کردن بار آهن مثل خوره اعصابشان را بخورد.

به گزارشافکارنیوز، سال هاست که کودکان این محله‌ها رویاهای کودکانه‌شان با صدای آهن پاره‌هایی که برای بازاری‌ها حکم طلا را دارد به کابوس تبدیل شده و قتی بزرگتر که می‌شوند در تمام نقاشی‌های آنها می‌توان یک کامیون بزرگ با رنگ سیاه دید. برای مردم این محله‌ها استراحت شبانه و سکوت شب که زمانی در دل باغ‌ها و فضاهای سبز باقیمانده از مزارع معنا داشت، تبدیل شده به واژه‌ای بی‌معنا. صدای آهن‌هایی که از روی ماشین‌ها توسط کارگران روی هم می افتد، ساز مخالف شب‌های این محله‌هاست.

مادران و پدران زیادی وقتی صدای خالی کردن بار آهن که انگار صدایش در دل شب می پیچد و زیاد می شود آنها را یاد فرزندانی می‌اندازد که برای بزرگ شدنش کلی آرزو در سر داشتند و عبور یکی از این کامیون‌ها بچه‌های آنها را به سینه قبرستان فرستاد و داغ آنها را بر روی دلشان نشاند. آهنگ زندگی در این محله‌ها صدای ناموزن خالی کردن بار آهن است و صدای کامیون‌هایی که برای اینکه جای خود را به کامیون دیگری بدهند با تمام قدرت گاز می‌دهند و به عقب می‌آیند. اینجا بازار آهن است.


زندگی و کار به روایت بازار آهن

وارد بازار آهن که می شویم، ‌تا چشم کار می کند آهن پاره‌هایی است که در فاصله مغازه‌ها روی هم انبار شده است و کارگرانی که انگار کار کردن در این بازار آنها را به رنگ آهن در آورده است. بازار آهن که در سال ۶۸ به منطقه۱۸ منتقل شده است آنقدر گسترش پیدا کرده است که از شمال به بزرگراه زرند، از سمت شرق به محله فردوس، از غرب به محله ۱۷ شهریور و شادآباد و از سمت جنوب به محله‌های امام خمینی و صاحب الزمان رسیده است. پنجه‌های اهنی این بازار آنقدر قوی است که با هر حرکت سالانه خود برای خود جا باز می کند و جای آن آهن می‌کارد.

«اینجا به اندازه فروش روزانه بار تخلیه می‌شود…» این‌ها را یکی از مغازه‌دارهای بازار آهن می‌گوید که متعجب از حضور یک زن در بازاری کاملا مردانه شده است. انگار به هر تازه وارد به مانند یکی از تیرآهن‌های زنگ زده نگاه می کند. قانون نانوشته این بازار تنها جا برای رفت و آمد مردها و البته خریداران آهن باز کرده است و بس.

جلوی هر کدام از مغازه‌ها تا چشم کار می‌کند آهن بر روی هم انبار شده است که گاهی وزن آنها به چند تن می رسد. فروشنده دیگری از داخل مغازه خود بیرون می‌آید و با لحجه ترکی آهن‌هایی که امروز مقابل مغازه خود خالی کرده معامله می کند. در بازار آهن هر مغازه با مغازه روبرویی ۱۵ متر فاصله دارد و از این فضا تنها ۵ متر برای رفت و آمد داخل کوچه و پس کوچه های بازار جا برای عابران وجود دارد و سهم هر کدام از مغازه‌دارهای دو طرف کوچه‌های بازار ۵ متر برای انبار آهن‌هاست. تا چشم کار می‌کند مردانی است که گاهی بر روی بار آهن جلوی مغازه خود استراحت می‌کنند و داغی آهن‌ها برای آنها لذت بخش است.

«این باری که می بینید… تا چند ساعت دیگه آب می‌شه… بقیه آهن‌ها در انبارها تخلیه شده…» این‌ها را اکبر آقا می گوید که یکی از حجره دارهای بازار آهن است و دزدگیر ماشین شاستی بلند خود را دائم به صدا در می آورد تا شاید صدای دلنشین‌تری از داخل دزدگیر بیرون بیاید. وانت‌بارهای زیادی برای جابه‌جایی و حمل آهن‌های فروخته شده به داخل بازار می آیندو دوباره آهن‌هایی راکه شب تخلیه شده بود رابار می زنند تا به دل شهر ببرند. اکبر آقا یک تن از بار آهن فروخته شده را بار وانت می کند و آنقدر سنگین می شود که هر لحظه احتمال می‌رود تا این وانت بار با آهن‌ها واژگون شود.

«… سعید… بپر یه تیکه لنگ از داخل مغازه بیار سر آهن‌هاببندیم تا پلیس گیرنده…» کار هر روز فروشندگان آهن در این بازار این است که با تکه لنگی قرمز نشان دهند که قوانین راهنمایی و رانندگی را به هنگام بار سنگین رعایت می‌کنند و وقتی به بار سنگین آهن آن هم بر روی وانت اشاره می کنیم، می‌گویند: «اینکه باری نیست، ‌یک تن بار هم شد بار… این‌ها خرده فروشیه… تا آخر شب کلی آهن داریم که بفروشیم…»

داخل بازار آهن تنها بوی عرق تن کارگران و سیگار دلالان و داغ شدن تریاک سوخته و آهن به مشام می رسد. دلالانی که بر روی آهن پاره‌های داغ مقابل برخی از مغازه‌ها لمیده‌اند و به غیر از دلالی خرده آهن‌ها دلالی‌های دیگری هم می‌کنند.

«…عمران کلی جنس توپ آورده… حاجی به قول اون شاعره که می‌گفت ساقی و ساغر و… همه چی جوره… ول کن این تریاک سوخته رو که همش دود می گیری ازش… بیا فردوس جنس با ساقی بهشتی بهت تعارف کنم…» بعد هم صدای خنده‌های که تنها نشان به یاد مانده از آن دندان‌های زرد و برق نگاهی که مثل تیری از بدنت عبور می کند و به عمق جانت می‌نشیند.

نگهبان بازار هر از گاهی از مقابل مغازه‌ها رد می شود و چاق سلامتی‌ای با فروشندگان می‌کند و دوباره در کوچه‌پس کوچه‌های آهنی بازار رد می شود و گویی لابه لای آهن قراضه‌ها مدفون می شود. هر چه به غروب نزدیک‌تر شویم حجره داران حساب و کتاب آهن‌های فروخته شده را می کنند و کارگرانی که شب در بازار می‌مانند آمار تمام ماشین‌هایی که قرار است از راه برسندو بار آنها تا نیمه‌های شب خالی شود را از فروشندگان می‌گیرند تا چیزی از قلم نیفتد. اما از ساعات اولیه صبح تا شب برخی از حجره داران در ساعات اوج گرما زندگی پنهان دیگری در کوچه پس کوچه‌های محله های اطراف دارند. تا هم به قول خودشان جنس جور باشد و هم ساقی بهشتی.

زندگی پنهانی در کوچه پس کوچه‌ها
از ساعت ۱۲ تا ۲ ساعت نهار است و فروش اغذیه فروشی‌های و سالن‌های چلوکبابی و دیزی‌فروشی‌های محله فردوس شلوغ می شود.

بعداز غذا دود و دم و خماری و استراحتی کوتاه در یکی از خانه‌های محل کار هر روز برخی از آهن فروش‌هاست. «.. از وقتی بازار اهن به اینجا آمده از آخر و عاقبت دخترها و پسرهای خودمون می‌ترسیم…همه این خونه‌هایی که از بازار آهن به آن سرازیر می‌شوند، ‌دست زنان خیابانی است… خدا ازشون نگذره…»

این‌ها را طاهره خانم می‌گویدو سلانه سلانه به سمت مسجد محل می‌رود تا نماز بخواند. هراز چندگاهی ماشین‌های سفید و سیاه بازاری‌ها مقابل یکی از خانه‌ها توقف می‌کند و چند نفری از ان خارج می شوند و به داخل خانه‌می‌روند.

«… بیرون اومدن آنها با خداست… مثل اینکه کلی به اونها خوش می‌گذره…» محسن دانشجوی ریاضی محض است و وقتی از او درباره این خانه‌هاسوال می کنم از خجالت سرخ می شود و سرش را پایین می‌اندازد: «… به خدا مردم این منطقه غیرت دارن… ما هم خواهر بزرگ داریم، ‌ این خانه‌ها در محله‌های اطراف به خاطر مشتریان پولدارش زیاد می‌شود… من که اصلا اجازه نمی‌دهم خواهرهایم تنهایی از خانه بیرون بیان…»

نگاهش هنوز به زمین دوخته شده است و شقیقه‌هایش قرمز شده. چند دقیقه‌ای که می‌گذرد بوی تریاک سوخته و صدای موسیقی و خنده‌های بلند بیرون می آید. اکرم محمدی خانه دار است و ساکن محله فردوس. وقتی که سر و کله مشتری‌های این خانه‌ها در محل پیدا می شود، چادرش را محکم می‌گیرد و فوری به داخل کوچه‌ای باریک می‌رود: «… بخدا ما هم دختر داریم… این زن‌هاو دخترهایی که معلوم نیست خانواده دارن یا نه همین‌طور داخل محله‌ها خانه اجاره می کنن و پای این مردهای پولدار به خانه‌هاشان باز می شود… می‌ترسیم شوهر و پسرهای ما هم جوان هستن… بارها شکایت کردیم. به نیروی انتظامی، بسیج… اوایل کمتر بودن اما حالا آنقدر زیاد شدن که نمی‌شه اونها را جمع کرد… خدا نجاتمون بده…»

دیگر ادامه نمی‌دهیم واز ترس مادران و پدرانی که نمی خواهند دختران و پسران جوانشان به اعتیاد و فرار ازخانه کشیده شود نمی گوییم… دیگر نمی‌گوییم که خیلی از زنان این محله‌ها از ترس اینکه شوهران جوانشان به دام زنان خیابانی نیفتد، زود پیر می شوند. دیگر نمی‌گوییم که مردم این محله‌ها به خاطر سر و صدایی که از بازار آهن شب و صبح مزاحمشان می شوند عصبی هستند.


اينجا بازار آهن است و گورستان آهن قراضهها در جاييكه زماني باغ بود و الان تا چشم كار ميكند گورستان ماشين است. اگر زماني اين منطقه به خاطر زمينهاي كشاورزي و باغها سبز بود اما حالا خاكستري است.آهنهاي اينجا مثل خوره به جان باغها افتادهاند و درختان آن را براي تبديل كردن به انبار ميخشكانند.