![روایتی از نحوه خودسازی شهید باکری/ فقط نان میخوریم!](https://cdn.afkarnews.com/thumbnail/jJ5oU0E1shR7/rDxJk2yoXn9KV7c7C6kDweJVxtu4cY7G2hzV_1efiJea1I30PYCuRi0rjF0-hBYWXTYXaWKO8q0wfYWGdiJBEedZbU5YLDeVodU9WavNoolHkM9uJowkxA,,/%D9%85%D8%A7%D8%AC%D8%B1%D8%A7%DB%8C+%D8%AF%DB%8C%D8%AF%D8%A7%D8%B1+%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF+%D8%A8%D8%A7%DA%A9%D8%B1%DB%8C+%D9%88+%D8%A2%DB%8C%D8%AA%E2%80%8C%D8%A7%D9%84%D9%84%D9%87+%D8%AE%D8%A7%D9%85%D9%86%D9%87%E2%80%8C%D8%A7%DB%8C+%D9%BE%DB%8C%D8%B4+%D8%A7%D8%B2+%D8%A7%D9%86%D9%82%D9%84%D8%A7%D8%A8.jpg)
مهدی همیشه می گفت: «ما باید جواب این سوال ها رو با خودمان حل کنیم که چرا می خوریم، چرا می خوانیم، چرا ورزش می کنیم و چراهای دیگر.» مهدی می خواست اول خودش را بشناسد و بعد به خدا برسد و در این راه هر سختی را که بود، با دل و جان می پذیرفت.
وقتی قرار شد بیرون از خوابگاه اتاق بگیریم، رفت و یک خانه پیدا کرد. دو تا غذا نمی گرفتیم، همیشه یک غذا می گرفتیم و با هم می خوردیم.
گاهی می گفت: «فردا هر جا بودیم، فقط نان می خوریم.» و فقط هم نان می خوردیم، سیر هم می شدیم. گاهی می گفت: «روزه بگیریم برویم کوه. هم ورزش است، هم عبادت.» او می خواست عنان اراده اش را در دست بگیرد و نفس خود را زیر پا له کند.
وقتی سرباز شد و به تهران آمدیم، چون افسر شده بود، ماهی 1500 تومان حقوق می گرفت، اما باز هم به خودش و من سختی می داد. ماه رمضان، یک تومان یخ می خریدیم و برای افطار هم نان و انگور می خوردیم. زمستان آن سال، نفت نداشتیم، می گفت: «می سازیم، یعنی باید بسازیم.» ما تا سال پنجاه و هفت اصلا گوشت نخریدیم، نه این که نمی توانستیم، نمی خواستیم.
بعد از انقلاب، در مدتی که در ارومیه مسوولیت داشت، همین سیر را ادامه داد و بعد از آن جنگ هم، این راه را طی کرد تا به سرمنزل مقصود رسید. می گفت: «این راه را رفتن کار سختی است. برای رفتن توی این راه باید توشه برداریم. توشه این راه هم به جز دین و دیانت و آدم سازی چیزی دیگری نیست.
برگرفته از کتاب نمی توانست زنده بماند/ خاطراتی از شهید مهدی باکری
راوی: کاظم میرولد