ناگفته‌های سر تیم حفاظت از شهید آل‌هاشم

 بار‌ها جمله " وفاداری افسانه است" را از خیلی‌ها شنیده بودم، واقعیت‌ش را بخواهید خودم هم به این جمله اعتقاد داشتم و دلم همیشه برای دیدن یک وفاداری اصیل که بوی مهربانی و امنیت بدهد، حالا از هر نوعی، تنگ می‌شد تا اینکه ۳۰ اردیبهشت ماه ۱۴۰۳ شد و در یک آن همه مان کم آوردیم از مشت‌های روزگار و قصه تازه شروع شد!

از من بپرسید بعد ۳۰ اُم اردیبهشت روزگار چگونه گذشت، می‌گویم گیر کردیم وسط حقایقی تلخ؛ تلخ و خیلی تلخ! تا چند روز بعدش هرچه بغض تلنبار شده داشتیم بارید! بعد چند روزی بی‌دست و پا شدیم در تسلی هم! چند روزی هم ماندیم در میان هزاران علامت سووال وسط مغزمان! اما این اواخر که دیگر نه رمق گریه کردن داریم و نه رمق فکر کردن؛ رفتیم سمت درس گرفتن از آن روز. یکی دارد درس ایثار می‌گیرد، یکی هم درس محبوبیت، یکی درس آدم حسابی بودن، یکی درس خدمت بی‌منت و برای یکی مثل من هم این قصه درس‌های زیادی داشت که امروز رفتم سراغ یکی که شاید درس وفای این حادثه را می‌توان از او یاد گرفت.

تو این بیست و چند روز، هر چند سخت بود، هر چند تلخ بود، اما با دلی پُر از خون و با زبانی الکن زدیم به دِل روایت‌ها از شهدای خدمت! سعی کردیم آنقدر بگوییم که مبادا اسمشان لابلای روزمرگی‌های دنیا گم شود.

روایت‌هایی از امام شنبه تا جمعه‌مان گفتیم! از استاندار دهه شصتی‌مان گفتیم! از زبان هر کسی نوشتیم؛ دوباره بغض کردیم، اما باز نوشتیم و نوشتیم تا اینکه به یک عکس رسیدیم و یکهو به این فکر کردیم چرا از این قشر هیچ چیزی نمی‌نویسیم؟

بخواهم کمی در مورد آن عکس پرغصه برایتان بگویم باید اینجوری شروع کنم و ذهن‌تان را آماده بکنم! فکر کنید به شما بگویند فلانی شغل‌ش محافظ است به چه فکر می‌کنید؟ حتما به یک آدم درشت اندام، قد بلند با کت و شلوار و عینک آفتابی و یک سیم سردرآورده از انتهای شانه کت به گوش سمت راست؟ و به این هم حتما فکر می‌کنید که این آدم‌ها یک پول کلفتی می‌گیرند تا از آن شخص خاص در برابر انواع اتفاقات و حوادث محافظت کنند؟

آخرش هم ته دلتان می‌گویید پول مفته که به اینها می‌دهند آخه چه اتفاقی قرار است برای آن شخص خاص بیافتد که این همه امنیتی‌اش کرده‌اند؟ یا اگر اتفاقی هم بیافتد مگر شیرین‌تر از جان خود آدم نیست، ببیند آخر قضیه مرگ است، به فکر جان خودش است نه آن شخص خاص؟

خُب، حق دارید به این چیز‌ها فکر کنید، من هم کم و زیاد زاویه نگاهم این مدلی بود تا اینکه در عکس پیکر‌های حادثه سقوط بالگرد رئیس جمهور و همراهان دیدم چطور سر تیم حفاظت از پشت رئیس جمهور را در آغوش گرفته بود و سرش را محافظ سرش و تنش را محافظ تن آقای رئیس جمهور قرار داده بود و به همان شکل جان باخته بودند!

انگار آب یخی را از کله‌ام به پایین ریختند؛ یعنی آقای محافظ داشت آن لحظه به چی فکر می‌کرد؟ به اینکه وفای به عهدش را تا آخرین نفس نشان دهد؟ خودش نترسید که جان شیرین‌اش هم در خطر است و بهتر است با یک چیزی از سر و کله خودش در برابر آن تکانه‌های شدید محافظت کند؟

همین عکس باعث شد تا قیافه درمانده و هاج و واج سرتیم حفاظت بیت امام جمعه‌مان در تشییع پیکر شهدای خدمت در تبریز جلوی چشم‌ام بیاید! آقا ابراهیم اسرافیل‌نژاد معروف به آقا اسرافیل. با خودم گفتم، یعنی این چند روز برای آقا اسرافیل چطوری گذشته است؟ او که یار همیشگی حاج آقا آل‌هاشم بود، وقتی خبر شهادت را شنید به چه روزی افتاد از این‌رو با اینکه حال دلشان اصلا خوب نبود ولی قبول کردند تا در بیت امام جمعه تبریز چند ساعتی میهمانشان باشیم و ادامه متن از زبان آقا اسرافیل خواهد بود. "آقای ابراهیم اسرافیل‌نژاد، متولد ۱۳۵۴ است که از سال ۱۳۷۹ وارد سپاه شده ات و از سال ۹۶ نیز به عنوان سر تیم حفاظت نماینده ولی فقیه در آذربایجان‌شرقی فعالیت خود را ادامه داده است".

شهید رئیسی و آل هاشم

قبل از اینکه سر تیم حفاظت بشوم...

خودم بچه عشایر هستم و به خاطر این روحیه وطن‌دوستی و خدمت‌گذاری وارد سپاه پاسداران شدم و ۱۰ سالی بود که در سازمان بسیج عشایر سپاه عاشورا مشغول خدمت بودم و عاشقانه داشتم فعالیت خودم را انجام می‌دادم که بعد ماموریت دادند تا به عنوان سرتیم حفاظت در محضر نماینده ولی فقیه در آذربایجان‌شرقی بشوم.

نحوه آشنایی با حاج آقا آل‌هاشم...

به خاطر اینکه در بسیج عشایر سپاه عاشورا فعالیت می‌کردم ارتباط تنگاتنگی با اداره کل امور عشایر داشتیم که آن زمان مدیرکل این مجموعه دکتر سید محمد حسن آل هاشم برادر شهید آیت‌الله آل‌هاشم بود از این رو شناختی از این خانواده داشتم و وقتی از من خواستند تا به عنوان سر تیم حفاظت آیت‌الله سیدمحمدعلی آل‌هاشم باشم، به دیده منت قبول کردم و گفتم هر جا نیاز باشد که خادمی کنم به روی چشم قبول می‌کنم و الان وقتش است تا در این بخش فعالیت کنم. آن روز به من گفتند که جایی می‌روی که باید تا پای جان پیش بروی و من از ته قلبم قبول کردنم تا در خدمت ولایت باشم.

انتخاب به عنوان سر تیم حفاظت...

از ۲۶ مهرماه سال ۱۳۹۶ به عنوان سر تیم حفاظت انتخاب شدم و این هشت سال هیچ سختی نداشتیم، زیرا خود شخص حاج آقا به خاطر رزومه کاری نظامی‌گری و دانش نظامی بالایی که داشت این کار را برای ما آسان کرده بودند! خدمت برای حاج آقا آل‌هاشم کاربلدی می‌خواست؛ ما هر جا گیر می‌کردیم به خود حاج آقا مراجعه می‌کردیم و او به حق دایرالمعارف هشت سال دفاع مقدس بود؛ ذهن بالای نظامی داشت و گا‌ها حرفی را نگفته به همه‌مان می‌فهماند.

 

حاج آقا خستگی را خسته می‌کرد...

راستش را بخواهید از وقتی به عنوان سر تیم انتخاب شدم مرخصی نداشتیم، زیرا حاج آقا برای هر لحظه‌اش یک برنامه داشت و اصلا چیزی به عنوان خستگی نمی‌شناخت؛ حتی یک بار در دیدار حاج آقا با سردار کریمیان، خود سردار به حاج آقا گفت که حاج آقا تو را خدا به این بچه‌ها رحم کنید، به خودتان که رحم نمی‌کنید لااقل به این پاسدار‌های ما رحم کنید! حاج آقا آن روز خندیدند و گفتند: من از همه این بچه‌ها ممنونم، واقعا خسته‌شان می‌کنم.

وقت‌شناسی حاج آقا آل‌هاشم...

حاج آقای آل‌هاشم یک فرد بسیار منظم و دقیق و زمان‌شناس بود و عین پادگان از ساعت ۶ صبح به بیت امام جمعه می‌آمد و گاهی وقت‌ها پرسنل بیت از خود حاج آقا دیرتر می‌آمدند! این را همه به عینه دیده بودند که حاج آقا چقدر به شروع جلسات در زمان تعیین شده اهمیت می‌داد بار‌ها شده بود که جلسه قرار بود ساعت ۱۰ صبح شروع شود ولی هنوز حاضرین نیامده بودند ولی حاج آقا می‌گفتند در زمان تعیین شده جلسه شروع شود و به ندرت بخاطر بعضی برنامه‌ها که موجب به تاخیر رسیدن حاج آقا به برنامه‌ها می‌شد، تماس می‌گرفتند و می‌گفتند شما جلسه را شروع کنی و من خودم را می‌رسانم.

ناهار و شام حاج آقا آل‌هاشم...

حاج آقا هم همیشه از غذایی که سرباز و پرسنل در بیت می‌خوردند، می‌خورد و غذایشان با بقیه فرق نداشت و حتی بار‌ها شده بود که از بس سرشان شلوغ بود که غذای ناهارشان را برای شام‌شان گرم می‌کردیم.

آقا اسرافیل...

حاج آقا همیشه من را آقا اسرافیل صدا می‌کرد و معمولا هر جایی که تشریف می‌بردند طبق برنامه اطلاع می‌دادند و به عبارتی می‌توان گفت که حاج آقا یک معلم بزرگ تک به تک ما از نظر منش، ادب، شخصیت، مردمداری بود و خوشحالم که هفت سال تمام شاگرد این معلم بزرگ بودم.

برداشتن نرده‌های مصلی امام خمینی (ره) ...

حاج آقا یکسری کار‌هایی انجام دادند که تابو را به کل شکست، همان برداشتن نرده‌های نماز جمعه تبریز خود یک پیام بزرگ داشت و به همه نشان داد که هیچ فاصله‌ای نباید بین مسئولین و مردم باشد و در این هفت سال نیز این کار را انجام دادند به طوریکه در حال حاضر در ردیف جلو افرادی می‌نشینند که از بطن جامعه و شاید از محروم‌ترین نقطه شهر برای نماز می‌آیند.

سر تیم حفاظت از شهید آل‌هاشم

مردمداری از نوع آل‌هاشم...

حاج آقا خلاق بود و هدف داشت تا مردمداری و اخلاق‌مداری را بین مسوولان رواج دهد از این‌رو دو هفته یکبار جلسه‌ای تحت عنوان احلاق مدیران را تشکیل می‌داد؛ حاج آقا میز خدمت را در نماز‌های جمعه تشکیل داد و حتی چندین هفته خودشان حضور داشتند و با اینکه آن چند هفته برای تیم حفاظت دوران بسیار سختی بود و بسیار فشار کاری داشتیم ولی حاج آقا دستور دادند که باید پیش مردم باشیم و نباید از آنها فاصله بگیریم. اما الان که فکرش را می‌کنم می‌بینم آن سختی‌ها چقدر لذت‌بخش بود.

رانندگی حاج آقا آل‌هاشم ...

یک روز برای ماموریت به زنجان رفته بودیم و همیشه برای سفر‌های خارج استان با دو خودرو می‌رفتیم و اکثراخودم هم خضور داشتم، ساعت ۱۱ شب بود که سخنرانی حاج آقا تمام شد و می‌خواستیم از زنجان خارج شویم که در خروجی عوارضی زنجان به تبریز حاج آقا فرمودند که می‌خواهم خودم رانندگی کنم! من به شدت مخالفت کردم و مدام گفتم حاج آقا شب است و شما خسته ولی حاج آقا گفتند که فقط چند کیلومتر رانندگی خواهم کرد و بعد تحویل میدهم؛ من هم به این شرط که ۵ و ۶ کیلومتر رانندگی کنید قبول کردم! باور نمی‌کنید ولی پلک روی هم نگذاشتم و حاج آقا هم تا خود بیت امام جمعه رانندگی کردند و کلید ماشین را بعد از پارک ماشین تحویل راننده دادند.

وقتی حاج آقا از دستم عصبانی شد...

یک روز در مصلا نشسته بودیم و حاج آقا بنابی بالای منبر بود و حاج آقای آل‌هاشم هم داشت به حرف‌های او گوش می‌کرد، یک شخصی نزدیک حاج آقا شد و از او خواست تا در مورد مساله ارث و میراث و دعوای خانوادگی‌شان کمک کند و حاج آقا هم گفت صبر کنید تا سخنرانی تمام شود و بیایم خدمت‌تان! آن شخص وقتی از حاج آقا دور

شد با لحن بد و بی‌ادبانه‌ای حاج آقا را مورد خطاب قرار داد و من صرفا دستم را روی دهان آن فرد گذاشتم و در گوش‌اش گفتم که کمی مراعات کن و ادب را رعایت کنید ولی متوجه شدم که حاج آقا از دور به من نگاه می‌کند؛ بعد از سخنرانی، حاج آقا به من فرمودند: آقا اسرافیل این چه برخوردی بود که با آن بنده خدا داشتی؟ گفتم حاج آقا نه اصلا، صرفا گفتم که ادب را رعایت کن! حاج آقا ولی می‌گفت نه آن کار را هم نباید می‌کردی، اجازه بدهید راحت باشند.
در کل رفتار حاج آقا با مردم جوری بود که امکان نداشت کسی نیت کند تا حاج آقا را ببیند و نتواند! یکجوری بود که خود مردم می‌گفتند که چه کارمان حل شود چه نشود، ارزش داشت که حاج آقا را دیدیم و باهاش حرف زدیم.

حاج آقا آل‌هاشم و اهالی روستای پشتو ...

یکبار رئیس کمیته امداد استان خدمت حاج آقا رسیدند و از یک روستایی به حاج آقا گفتند، من چهره حاج آقا را همان لحظه یادم است که چقدر برانگیخته شد و بلافاصله آماده شدند تا به آن روستا برویم! این روستا در ۵ کیلومتری شهرستان هوراند و در یک مسیر صعب‌العبوری بود که حتی مسیر مناسبی برای تردد هم نداشت! وضعیت خانه‌های این روستا بسیار ناگوار بود و اصلا شرایط زندگی محیا نبود؛ قبل از حاج اقا نیز چند مسوولی به آن روستا رفته بودند ولی بخاطر برخی مسائل وعده‌های داده شده محقق نشده بودند تا اینکه حاج آقا به آنجا رفتند و قول گازکشی، آبرسانی و راه را دادند و یک سال نشده همه این کار‌ها انجام گرفت و ۲۳ خانه محروم نیز ساخته و تحویل داده شد.
در بازدید دوم اهالی روستا به قدری از حاج آقا تشکر می‌کردند که حاج آقا گفتند همین شادی شما برای من کافیست!

گوسفند قربانی نکنید...

حاج آقا وقتی برای بازدید بنا به دعوت به شهرستانی می‌رفت اهالی برای اینکه محبت‌شان را نشان دهند، می‌خواستند گوسفند قربانی کنند ولی هیچ وقت حاج آقا این اجازه را نمی‌داد و معتقد بود که چرا باید به خاطر من این گاو و گوسفند را قربانی می‌کنند. حاج آقا آل‌هاشم حدالامکان ناهار و شام را هم نمی‌ماند و در مسیر ناهار و شام می‌خوردیم.

ماجرای سفر کربلا...

یک روز بنا به دعوت ستاد بازسازی عتبات عالیات، به همراه حاج آقا و سردار خرم و چند نفر دیگر به کربلا رفتیم، حالا بماند که کارت پرواز همه بود جز من و حاج آقا بسیار نگران شده بود که چرا کارت پرواز تو نیامده است و با کلی دردسر کارت پرواز حل شد و ما به کربلا رفتیم! یادم است در نجف داشتیم پیاده‌روی می‌کردیم که یکهو مردم از اقصی نقاط کشور‌های مسلمان دور حاج آقا جمع شدند، از دور حاج آقا را شناخته بودند! آن زمان هنوز داعش به صورت کامل متلاشی نشده بود و ما نگران بودیم ولی حاج آقا با خیال راحت کنار تک به تک‌شان ایستاد و گفتگو می‌کرد.

نیرو‌های مسلح، یک لشکر الهی...

حاج آقا همیشه به نیرو‌های مسلح علاقه داشت و به عینه دیده بودم که در اوج خستگی اگر جلسه‌ای با نیرو‌های مسلح داشت چطور خستگی از تنش خارج می‌شد و حتی چندین بار در جلسه نیرو‌های مسلح از آنان بعنوان یک لشکر الهی عنوان می‌کردند و همیشه نیز به این معتقد بودند.

پیاده روی در خیابان‌های تبریز...

بار‌ها شده بود که حاج آقا یکهو جایی برود که ما از قبل آنجا را بررسی نکرده بودیم، حتی بار‌ها وقتی می‌خواستیم جایی برویم حاج آقا از وسط مسیر پیاده می‌شد تا از بین اصناف و کسبه و اهالی یک منطقه عبور کند و همیشه می‌گفت من باید کنار مردم باشم و نباید دور از آنها باشم.

روزی که حاج آقا آل‌هاشم به استادیوم رفت

آن زمان روز‌های سخت و سنگینی داشتیم، معاندین فراخوان داده بود تا بعد از فوتبال شورش کرده و به خیابان‌ها بیایند! حاج آقا بعد از اقامه نماز جمعه به من گفت که به استادیوم خواهیم رفت! من هاج و واج نگاهش کردم و گفتم حاج آقا بیایید و از این تصمیم منصرف شوید ولی حاج آقا گفت که خودتان را آماده کنید که قرار است به ورزشگاه برویم! من بلافاصله با فرمانده سپاه عاشورا صحبت کردم و عرض کردم که حاج آقا چه تصمیمی گرفته است، فرمانده هم خیلی نگران شد و اصرار کرد تا منصرف‌اش کنیم ولی همه می‌دانستیم که حاج آقا منصرف نمی‌شود از این‌رو با هزاران نگرانی و دردسر به ورزشگاه رفتیم و حاج آقا در جایگاه نشست و یک لحظه هلی شات صدا سیما که در حال چرخش در ورزشگاه بود تصویری از حاج آقا را در مانیتور نشان داد و کل ورزشگاه یکصدا فریاد زدند سید آل هاشم، سید آل‌هاشم! این کار حاج آقا منجرب شد تا نه فحشی و نه شعاری در ورزشگاه داده شد و همه نقشه‌های دشمنان نیز نقش برآب شد و همه بعد از بازی به سمت خانه‌شان رفتند و همه آن خودرو‌های شماره غیربومی هم راه شهر خودشان را گرفتند.

رابطه با والده...

حاج آقای آل‌هاشم امکان نداشت که به یک ماموریت یا زیارتی برود و با مادرش تماس نگیرد؛ البته مادرشان نیز از ابتدای سفر تا پایان سفر مدام پیگیر پسرش بود و بعد از فوت مادرش بار‌ها حاج آقا وقتی جایی رفته بودیم به من گفته بود که چقدر دلتنگ تماس مادرش است که اگر می‌فهمید الان جایی رفتم مدام تماس می‌گرفت و پیگیری می‌کرد.

ازدواج پرسنل و حفاظت بیت امام جمعه ...

حاج آقا هر جوانی که می‌دید او را تشویق به ازدواج می‌کرد و این موضوع شامل خود کادر بیت هم می‌شد به طوریکه اکثر پرسنل و تیم حفاظت بعد از حضور حاج آقا در تبریز ازدواج کردند که عقدشان را خود حاج آقا می‌خواند! البته هر کسی به دفتر امام جمعه مراجعه می‌کرد تا عقدشان خوانده شود حاج آقا قبول می‌کرد و البته خانواده‌های زیادی هم می‌آمدند تا اذان در گوش بچه‌اش توسط حاج آقا خوانده شود و در این شرایط حاج آقا یک تبرک به آن بچه می‌داد.

یک شب در خانه یک روستایی...

یکبار برای بازدید از روستایی به خداآفرین رفتیم و فردای آن روز هم قرار بود تا امام جمعه هوراند را معرفی کند و به هوراند برویم؛ به خاطر همین من به حاج آقا گفتم حاج آقا سخت است که برویم تبریز و دوباره صبح برگردیم! حاج آقا گفت: اقا اسرافیل پس چه کار کنیم؟ گفتم حاج آقا در آبش احمد من کلی فامیل دارم، باجناقم اینجا زندگی می‌کند و به اینجا برویم، حاج آقا هم خیلی راحت قبول کرد و به من گفت که من امام جمعه همه هستم، قسمت‌مان بود تا یک شب هم اینجا بمانیم.

پول ناهارتان با من! مگر من امام جمعه‌تان نیستم؟

یک روز از یک ماموریت برمی‌گشتیم که در وسط راه نگه داشتیم تا هم نماز بخوانیم و هم ناهاری بخوریم، در رستوران هر کسی حاج آقا را می‌دید برای عرض سلام نزدیک می‌شد و آنجا یک خانواده اهل ورزقان هم بودند که برای عرض سلام آمدند، حاج آقا وقتی برای تسویه حساب رفت مقداری پول نقد به صاحب رستوران داد و گفت: این پول‌ها را قاطی پول‌هایت کن از طرف سید هست و بعد هزینه آن خانواده ورزقانی را هم حساب کرد؛ صاحب رستوران به آن خانواده اطلاع داد و آنها اصرار داشتند که پول را پس بدهد ولی حاج آقا گفت چه اشکالی دارد، مگر من امام جمعه شما نیستم؟

۱۳ بدر‌های بیت امام جمعه
دم عید که می‌شد حاج آقا برای همه سرباز‌های بیت عیدی می‌داد و در روز سیزده بدر هم به علت اینکه همکاران عزیزم در خانه‌شان نبودند شیفت کاریشان بود و سر پست بودند، حاج آقا به همراه برادران پاسدار و سربازان در حیاط بیت سیزده بدر می‌کردند.

عیادت امام جمعه از سرتیم حفاظت...

حاج آقا معمولا جز خانه خانواده شهدا به خانه کسی نمی‌رفت مگر اینکه دعوتی داشته باشند ولی وقتی من عمل جراحی انجام داده بودم یکبار زنگ خانه‌مان به صدا درآمد و دیدم حاج آقا به همراه عزیزان بیت برای عیادت تشریف آوردند

یک روز قبل از شهادت...

یک روز قبل از شهادت به حاج آقا گفتم که حاج آقا، حساسیت موضوع زیاد است و اگر اجازه دهید ما با یک تیم به منطقه جهت ارزیابی برویم، ابتدا حاج آقا قبول نکرد ولی من گفتم که مصلحت است که برویم، بالاخره قبول کردند و ما شب قبل حادثه به منطقه رفتیم! البته بنده به علت بومی منطقه بودن از وجب به وجب آن منطقه آشنایی داشتم و حتی در روز افتتاح نیز نقش مترجم در هماهنگی محافظین را داشتم!

شهید آل‌هاشم

روز حادثه...

به محض اینکه حاج آقا را حین پیاده شدن از بالگرد دیدم، به طرفش رفتم، زیرا مسیر کمی طولانی بود و طی کردن آن مسیر برای حاج آقا کمی سخت بود، زیرا حاج آقا برای ۱۶ خرداد نیز وقت جراحی دیسک کمر داشت! من جلوتر رفتم و دست حاج آقا را گرفتم و به عبارتی آن چند دقیقه پیاده روی با حاج آقا تنها زمان طولانی بود که با حاج آقا دست در دست هم بودیم.

بعد از افتتاح، همگی برای اقامه نماز رفتند و من منتظر بودم تا حاج آقا بیاید، بعد از نماز جمعی از اهالی منطقه و عشایر برای بیان مشکلات خود در حسینیه جمع شدند و من چند مشکل را به حاج آقا گفتم و حاج آقا نیز با زبان صریح این مشکلات را به وزرا و رئیس جمهور منتقل کرد و بعد از این جلسه من بلافاصله کفش‌های حاج آقا را برداشتم و زدم زیر بغل‌ام؛ در آن همهمه جمعیتی حاج آقا بیرون آمد و من ایشان را تا بیرون همراهی کردم و یهو حاج آقا گفت، آقا اسرافیل کفش‌هایم ماند، گفتم نگران نباش کفش‌هایتان اینجاست. حاج آقا خم شد تا کفش‌هایش را بپوشد و دست‌اش را روی شانه من گذاشت. به حاج آقا گفتم حاج آقا با ماشین برگردیم، گفت نه! با رئیس جمهور آمدیم و اخلاقا درست نیست که با آنها برنگردیم.

خبر شهادت...

در مسیر بودیم که به ما اطلاع دادند که بالگرد حامل رئیس جمهور و همراهان از رادار خارج شده است، آن مسیری که به من گفتند که بالگرد در آنجا نشسته است را می‌شناختم، موضوع عین خوره تو ذهن‌ام افتاد که آخر آن مسیر چه جایی برای نشستن دارد؟ دلشوره عجیبی داشتیم و مسیر ماشین را برگردانده و به سمت ورزقان رفتیم! من بومی آن منطقه بودم و افتادم به جان جنگل! هوا یکجوری مه‌آلود و بارانی بود که چشم چشم را نمی‌دید! همه جا با شیب تندی روبرو بود و کافی بود پای‌ات لیز بخورد و می‌افتادید داخل دره!

با هزاران مصیبت و دست و پای کبود به همراه برادر و همکار عزیزم آقای سامع و تیم امدادگر ساعت ۵ صبح بود که به محل حادثه رسیدیم و دیدیم همه‌شان به شهادت رسیده‌اند.

پیکر بی‌جان امام جمعه شهید...

من گمشده خودم را پیدا کردم ولی بی‌جان؛ من در این هشت سال نمی‌گذاشتم آب در دل حاج آقا تکان بخورد ولی آن روز حاج آقا کل یک روز را با جسمی خسته و بی جان زیر باران مانده بود و من در کنارش نبودم.

روز‌های بدون آل‌هاشم...

هر روز در وادی رحمت و بر سر مزار سیدمان هستم، گاهی وقت‌ها لباس‌ ماموریت می‌پوشم و ساعت سه شب از خانه بیرون می‌زنم و یکهو یادم می‌افتد حاج آقا دیگر نیست و ماموریتی هم نیست! بعدش برای آرامش دلم به گلزار شهدا می‌روم ولی اگر بخواهم حال دلم را توصیف کنم، در یان روز‌های بدون آل‌هاشم عین یک نفری هستم که سرش را بریدند و رهایش کردند وسط خیابان.

در پایان از کلیه همکاران عزیزم خصوصا یگان حفاظت شخصیت که در این مدت خدمت صادقانه و عاشقانه در معیت امین و سفیر ولایت در استان بودند و انجام وظیفه کردند، کمال تشکر و قدردانی را دارم و برای این عزیزان آرزوی موفقیت دارم.