موقع بیان جمله آخر، بغضش ترکید و گفت «خدا از زبانت بشنود». کاملاً پیدا بود که غمی سنگین تار و پود وجودش را متأثر کرده است.
یک سال گذشته بود و او هنوز لباس مشکی را از تن در نیاورده بود؛ پرسیدند چرا؟ گفت تا به قولش عمل نکند، از تن بیرون نخواهم کرد. حرفش کمی بوی لجبازی میداد، ولی نه. بیصبریاش، طبیعی بود، نمیخواست زیاد از «دوست قدیمی»اش که خود را مدیون او میدانست دور بیفتد. گاهی هم زیر لب غرغر میکرد؛ خود گفتی «تو دیگر به درد ماندن نمیخوری، باید بروی» پس چه شد؟ چرا کمک نمیکنی؟ اشک جلوی دیدگانش را تار کرده بود، بلند شد رفت سمت پنجره، پرده را کنار زد ولی پنجره را باز نکرد. معلوم بود دنبال هوای تازه نیست، دنبال «جای تازه» است. بیحوصله برگشت در گوشهای نشست و دستهای خود را دور دو طرف صورتش گرفت. چشمانش بسته بود، معلوم بود در درونش غوغایی برپاست و دیگر چیزی او را قانع نمیکند. این حالت در او دقایق طولانی ادامه پیدا کرد. بعد از روی میز سوئیچ ماشین را برداشت و در دست خود فشار داد. مثل اینکه چیزی در ذهنش خطور کرده باشد. نزدیکترین حدس این بود که نخواسته به چیزی که آن را مانع شهادت خود میدید، اهمیتی بدهد. بارها به او گفته شده بود «سیدرضی مواظب خودت باش». هیچ چیز او را به اندازه این عبارتی که مکرر شنیده بود، ناراحت نمیکرد. دوستانی به قاعده «حفاظت» به او توصیه کرده بودند، به هیچ وجه دمشق را امن نداند، حاج رضوان در همین دمشق ترور شده بود و «عبدالله» در نزدیکیهای سفارت ایران ربوده شده بود و معلوم بود که موساد آدرس همه را دارد و این البته کار پیچیدهای هم نبود؛ چرا که اینها آدمهای اطلاعاتی نبودند تا برای هر تماس و یا حضورشان ده جور ملاحظه را ردیف کنند. آدمهای «نهضتی» بدون تماس فراگیر با افراد و رفتوآمد و تحرک، کارشان نمیشود و این همه تماس و رفتوآمد نمیتواند از چشمهای سازمانهای اطلاعاتی ولو این سازمانها خیلی هم قوی نباشند، دور بماند.
فکر میکنم اواسط 1392 بود که به دلیل نگرانیهایی که وجود داشت، به «حاج قاسم» پیغام رسید، اینقدر تردد نکند، چون خطرناک است و بگذارد «کمتر شناختهشدهها» در رفتوآمد باشند، حاج قاسم پاسخ داده بود، من واقعاً نمیتوانم از دور مدیریت کنم، این کار شدنی نیست. در نهایت پیغام مقداری تغییر کرد و قرار شد «حاج قاسم مراقب خود باشد». همان موقع، این جمله مرا یاد مادرم انداخت که وقتی یکی از فرزندانش راهی جبهه میشد بعد از آنکه کاسه آب را سرازیر میکرد میگفت، مراقب خود باش و معلوم بود که این را دیگر از سر ناچاری میگوید و خود هم میداند فایدهای ندارد. خب مادر است دیگر!
آن روز سیدرضی از پلهها پایین آمد، هیچکس همراهش نبود و کسی هم در خانه نبود. سوار ماشین شد و پشت رل قرار گرفت و راهی شد. چند ساعت بعد، در برگشت هم همینطور آمد وارد ساختمان شد. دقایقی نگذشت که تصویری تمامقامت را از حاجقاسم روبهروی خود دید. همان تصویر که یک چفیه فلسطینی را دور سرش دستار کرده و قیافه پهلوانی به خود گرفته است. کمی که تأمل کرد دید خودش است، تصویر نیست، خواب هم نیست. خشکش زد و حاج قاسم تبسمکنان جلو آمد و گفت سیدرضی دستبردار که نیستی حالا ما یک چیزی گفتیم! سید تازه نگاهی به پشت سرش انداخت متوجه شد با «موشکهایی بدون آنکه متوجه شود، مسیر معراج را از «زینبیه»، خیلی نزدیک به نقطهای که «بارکنا حوله» خوانده شده، سپری کرده است!
- هفت، هشت ماهی از بحران سوریه گذشته و اوضاع بشدت بههم ریخته بود. دوم یا سوم عید نوروز سال نود و دو بود، برای ده، دوازده روزی راهی دمشق شدم. وقتی هواپیما در فرودگاه یا به قول خودشان «مطارالدولی دمشق» نشست، صدای تیراندازی بیوقفه ادامه داشت. ماشین ما با سرعتی که گمان نمیکردم کمتر از 200 کیلومتر باشد و هر رانندهای قدرت آن نداشت، فرودگاه را به سمت محل سفارت ایران ترک کرد. متوجه شدم که اطراف فرودگاه و دو طرف جادهای که به مرکز شهر منتهی میشد، در تصرف تکفیریها قرار دارد. سرعت زیاد ماشین مانع نشانه قرار گرفتن دقیق از جناحین آن میشد. من یک فرد معمولی بودم ولی همه میهمانهایی که از تهران به دمشق میآمدند، معمولی نبودند. ضمن آنکه در آن موقع، شهادت معمولیها هم بیپیامد نبود و حساسیت زیادی ایجاد میکرد؛ از اینرو در شرایطی که حدفاصل فرودگاه تا شهر دمشق در تصرف داعش بود، انتقال میهمانان یا نیروهای رزمی به مرکز شهر دمشق و یا انتقال به مناطق دیگری در شمال و جنوب سوریه که هر روزه صورت میگرفت، کار خیلی پیچیدهای بود. این کار پیچیده بهعهده سیدرضی بود.
اما برای سید «سختترین» زمان موقعی بود که حاجقاسم بنا داشت وارد سوریه شود و این صحنه بین یک تا دو بار در هفته رخ میداد گاهی هم البته حضور حاجی در سوریه طولانی میشد و در جریان عملیات آزادسازی بوکمال به چهل روز هم رسید که البته این هم جداگانه برای سیدرضی دردسرهای خاص خود را داشت.
سیدرضی کار مدیریت انتقال افراد عادی، نیروهای مستشاری و شخصیتهای سیاسی از فرودگاه تا شهر دمشق و انتقال به خطوط درگیری را با مهارت خاصی انجام داد، به گونهای که در این دوران طولانی، آسیبی به افراد در حین انتقال وارد نشد و این سطح مهارت او را نشان میداد.
سیدرضی البته در 1385 مشابه همین وظیفه را در بیروت هم انجام داده بود. 33 روز جنگ، روزهای حساسی را برای لبنان رقم زد و این در شرایطی بود که «مطارالدولی بیروت» زیر نفوذ و نظر آمریکا و سازمان سیا قرار داشت و این را هر کسی میدانست. در آن زمان سیدحسن نصرالله، فؤاد سینیوره نخستوزیر را قانع و یا به او تحمیل کرده بود که به حزبالله نیز در کنترل فرودگاه بینالمللی بیروت نقش دهد. سیدرضی بدون آنکه روند اداره فرودگاه بیروت را تغییر دهد، عملاً رفتوآمدها را تحت کنترل گرفت و چک نیروهای مرتبط با حزبالله را از کنترل آمریکا خارج کرد. او شش سال بعد با کولهبار سال 85 به سوریه آمد. معلوم بود که اینجا سوریه است، لبنان نیست و چارچوب خود را میخواهد. سید این کار را به خوبی انجام داد. ساختار چابکی که او تدارک دید از عهده کار برآمد. خیلی وقتها گمان میشود موفقیت وابسته به این است که در ساختار جزئیات دیده و برای هر جزیی، متولی جداگانهای در نظر گرفته شود که بتواند به طور خودکار و بدون نیاز به «عنصر رهبری سازمانی»، کار خود را بکند. سیدرضی و حاجقاسم معتقد بودند چنین ساختاری ساختار زمان صلح است نه ساختار زمان جنگ. یک بار حاج قاسم تحت فشار، زیر بار استفاده از راهبرد «نیروی انبوه» رفته بود ولی نتیجهای دربرنداشت.
سیدرضی در سوریه با تعداد محدودی دست به کار شد. یک نیروی او باید همزمان چندین کار موازی را بلد بود و انجام میداد؛ رزمندگی، مسئول پشتیبانی، مسئول تهیه گزارشها، راننده و... در خیلی از مواقع یک نفر بود. این مدل جنگیدن و حل مسئله شهید سلیمانی بود که در سیدرضی هم اثر عمیقی برجای گذاشته و او را تربیت کرده بود.
- همین چند روز پیش از شهادت سیدرضی؛ مادری سراغ او را میگرفت. شوهر این خانم، پیش از حمله داعش، در سوریه آشپزی میکرده و به همراهی 7 - 8 نفر دیگر از افراد ایرانی به مردم سوریه و نیز به ایرانیان از جمله نیروهای سیدرضی هم غذا میفروختهاند. او در سال 1391 به همراه آن جمع به اسارت داعش درمیآید و دیگر از سرنوشت او و بقیه خبری نمیشود. بعد وضعیت خانواده اینها و رسیدگی به آنها در ایران گره میخورد. مثل خیلی از موضوعات سادهای که در ایران ما گره میخورد و ده تا کمیسیون هم حریف حل آن نمیشوند. این مادر در بین هر ده دوازده کلمه نام سیدرضی هم میآورد و میگفت سیدرضی از همه چیز خبر دارد و چند بار هم پیگیر حل مشکل شده ولی به جایی نرسیده است. کاملاً پیدا بود که چتر حمایت سید فقط نیروهای خود و یا نیروهای رزمی ایرانی را تحت پوشش قرار نداده بود، بلکه هر مظلومی را دربرمیگرفت.
- چهار روز پیش سیدرضی برای آخرین بار به ایران آمد، با مردم دیدار کرد، به دیدار رهبری رفت و در «امامزاده صالح» تهران به خاک سپرده شد. نمیدانم چیزی از او مانده بود تا به خاک رود یا اینکه فقط نشانههایی از او بر دستان دوستان تشییع شد.
سیدرضی آنقدر چشم در چشم سلیمانی شد تا بالاخره با همان شیوهای که حاجقاسم با آن رفت، پر کشید. نزدیکهای حرم با موشک حرامیان اسرائیلی و شهادتی مفقودالاثرانه. سیدرضی حاجقاسمی زندگی کرد، حاجقاسمی فکر کرد و حاجقاسمی شهید شد. نمیخواست ارباب ارباً ارباً شده را با بدن سالم ملاقات کند. این البته آرزوی همه شهیدان بود که فقط بعضی از شهدا به آن رسیدهاند. سال 61 یکی از دوستان بسیار عزیزمان را تشییع کردیم که از او جز سری باقی نمانده بود؛ شهید حمید عارف - دارابی - که روز ولایت حضرت امیرالمؤمنین علیهالسلام آمده و روز شهادتش رفته بود. وقتی وصیتنامهاش باز شد در آن نوشته بود «خدایا من خجالت میکشم که در قیامت، سرور شهیدان بدنش پارهپاره باشد و من سالم باشم. بار پروردگارا از تو میخواهم هر زمان که صلاح دانستی شهید شوم، ضمن اینکه به تمام مقربانت قسمت میدهم که مرگ در رختخواب را نصیبم نکنی. اگر شهادت نصیبم شد، بدنم تکهتکه شود که شرمنده نباشم».
سعدالله زارعی