نیمه شب ۲۵ مرداد ۱۳۳۲ رادیو بیبیسی: «این جا لندن است، رادیو بیبیسی، ساعت دقیقاً نیمه شب است».
این علامت رمزی بود که چند روز قبل مابین برادران رشیدیان (جاسوسان پیشانی سفید انگلیس ) با محمدرضا پهلوی گذارده شد تا با قرائتش از رادیو بیبیسی، شاه مستاصل، اطمینان حاصل کند، دستور خروجش از ایران را اربابان آمریکایی و انگلیسی صادر کردهاند!
ساعت ۲ بامداد: سرهنگ نصیری (فرمانده گارد شاه) همراه یک زرهپوش، فرمان شاه مبنی بر عزل مصدق و انتصاب سرلشکر زاهدی را از کاخ سعدآباد به منزل او واقع در خیابان کاخ (فلسطین کنونی) برد، ولی توسط گارد محافظ مصدق دستگیر شد. خبر به شاه که همراه همسرش ثریا اسفندیاری در کلاردشت به سر میبرد، رسید. ثریا آن لحظات را در خاطراتش چنین توضیح داده است:
«.. مسافرت ما ظاهراً طبیعی و برای فرار از گرمای طاقتفرسای تهران بود. چند تن از دوستان نزدیک ما هم در کلاردشت به ما پیوستند، ولی هیچکدام از آنها از صدور فرمان برکناری مصدق و انتصاب سرلشکر زاهدی به جانشینی وی اطلاع نداشتند. اخبار تهران و سایر پیامها و گزارشها را از طریق فرستندهای که در کاخ سعدآباد نصب شده بود، دریافت میکردیم. ما بیصبرانه منتظر خبرهای تهران بودیم. فرستنده سعدآباد از کار افتاد. شاه مضطرب و نگران در طول و عرض اطاق قدم میزد و من که کمتر از او نگران نبودم، روی مبل نشسته و ساکت بودم. نمیدانم چه ساعتی به خواب رفته بودم که ساعت چهار صبح شاه مرا از خواب بیدار کرد و درحالیکه صدایش از وحشت و اضطراب میلرزید، گفت: ثریا همانطور که پیشبینی کرده بودم، کار خراب شد. مصدق از فرمان برکناری خود اطاعت نکرده و زاهدی هم به جای اینکه دست به کاری بزند، مخفی شده است. هرچه زودتر باید از این جا فرار کنیم. باید خودمان را به رامسر برسانیم و از آنجا به بغداد پرواز کنیم...»
هواپیمای شاه و ثریا، صبح ۲۵ مرداد به سوی بغداد پرواز کرد و محمدرضا در بغداد با «بری» سفیر آمریکا دیدار کرد که او در تلگرافی به تاریخ ۲۶ مرداد به وزارت امورخارجه ایالات متحده از روحیه درهم شکسته شاه سخن گفته است.
شاه و ثریا از بغداد به رم رفته و در آنجا ساکن شدند تا اینکه خبر کودتای ۲۸ مرداد را دریافت کرده و در دیدار با سفیر آمریکا در ایتالیا متوجه شدند که میتوانند به ایران برگردند. کابوس به پایان رسیده بود!
شاه مستأصل و درمانده و وحشت زده
محمدرضا در همان روزهای فرار پدرش تا سلطنت خود هم دچار چنین استیصال و سرگشتگی و اضطرابی گردید. چراکه همواره نگرانی عزلش از سوی انگلیسیها یا آمریکایی را داشت. در حالی که اساساً خواست مردم و ملت برایش مهم نبود.
نگرانی و اضطراب و استیصال همواره با وجود شاهی عجین بود که از میان چند انتخاب مختلف در شهریور ۱۳۲۰ توسط متفقین برتخت نشست. چنان که خودش نیز در یکی از مصاحبههایش به این موضوع اشاره داشت.
در واقع محمدرضا از میان گزینههایی مانند شاهزادهای از ایل قاجار، یکی از افسران مورد اعتماد غرب و یا یکی از برادرانش، توسط آلن چارلز ترات، عضو ارشد و مرموز سفارت انگلیس برای ادامه سلطنت پهلوی مورد تایید قرار گرفت. ارتشبد سابق حسین فردوست (از دوستان بسیار نزدیک محمدرضا) در این مورد گفته است:
«.. دو هفته آخر سلطنت رضاخان، من درگیر مسائلی بودم که به تعیین سرنوشت بعدی حکومت پهلوی پیوند قطعی داشت. نزدیکی من به ولیعهد (محمدرضا) و دوستی منحصربه فرد او با من عاملی بود که سبب شد تا در این مقطع حساس نقش رابط او را با مقامات اطلاعاتی انگلستان عهدهدار شوم. در این روزها من تنها یار محرم و صمیمی محمدرضا بودم... بعدازظهر یکی از روزهای نهم یا دهم شهریور (۱۳۲۰) ولیعهد به من گفت: همین امروز به سفارت انگلیس مراجعه کن.
در آنجا فردی است به نام «ترات» که رئیس اطلاعات انگلیس در ایران و نفر دوم سفارت است. او در جریان است و درباره وضع من با او صحبت کن... نمیدانم نام «ترات» و تماس با او را چه کسی به محمدرضا توصیه کرده بود، شاید فروغی، شاید قوام شیرازی و شاید کس دیگر؟! من به سفارت انگلیس تلفن کردم و گفتم با مستر ترات کار دارم... از این موضوع استقبال کرد و گفت: همین امشب دقیقاً راس ساعت ۸ به قلهک بیا در آنجا در مقابل در سفارت، جنگل کوچکی است در آنجا منتظر من باش...»
یاران انگلیسی و آمریکایی شاه را پسندیدند!
فردوست پیام «ترات» انگلیسی را به محمدرضا رساند که برای رسیدن به پادشاهی بایستی شرایط مورد نظر انگلیس و آمریکا را دقیقاً رعایت نماید. البته محمدرضا برای هرگونه شرط و شروط آماده بود و این را به فردوست اطلاع داد.
فردوست فرمانبرداری محمدرضا را به اطلاع چارلز ترات رساند. در مقابل، «ترات» نظر قطعی را به بررسی شرایط ولیعهد و مشورت با طرفهای آمریکایی و روس موکول کرد. اما محمدرضا گویا صبر و قرار نداشت، چرا که از یک سو نگران روی آوردن مجدد غرب به قاجاریه بهوسیله یکی از شاهزادگان آن سلسله بود و از سوی دیگر بیم به سلطنت رساندن برادرش را داشت. فردوست گفته است: «.. خیلی دلواپس بود و دلش شور میزد.
میخواست هرچه زودتر تکلیفش روشن شود و در عین حال از برادر تنیاش علیرضا وحشت داشت و میترسید که انگلیسیها او را روی کار بیاورند!.»
بالاخره ۵-۴ روز بعد «ترات» نتیجه بررسیها و مشورتهایش را به اطلاع فردوست رساند:
«.. سرانجام ۲۴ شهریور بود که ترات به من گفت: با عجله همین امشب ترتیب کار را بده و هرچه زودتر محمدرضا به مجلس برود و سوگند بخورد و تأخیری در کار نباشد. من به محمدرضا اطلاع دادم. او هم مقامات مربوطه را تلفنی احضار کرد، توسط فروغی استعفانامه رضاخان، که منتظر تعیین تکلیف ولیعهد بود، تقریر شد و مقدمات رفتن رضاخان و انتصاب محمدرضا به سلطنت تدارک دیده شد.»
کابوس ۲۵ سال بعد از مرداد ۳۲
اما کابوس مرداد ۱۳۳۲، ۲۵ سال بعد و در سال ۱۳۵۷ باز به سراغ محمدرضا آمد. این بار با اوج گیری نهضت مردمی حضرت امام خمینی، سفیر آمریکا ویلیام سولیوان به سراغ شاه رفت و باز پیام اربابان را به او ابلاغ کرد که باید از کشور فرار کند.
سولیوان در خاطراتش این روز را تلخترین زمان دوران فعالیت دیپلماتیک خود ذکرکرده که سفیر یک کشور خارجی بایستی به شاه یک مملکت دستور میداده باید از کشورش فرار کند! سولیوان متذکر شد که تلختر، این بود شاه با کمال استیصال از او پرسید: «.. حالا کجا باید بروم؟...»
محمدرضا پهلوی برای دومین بار در ۲۶ دی ماه ۱۳۵۷ همراه همسر سومش فرح دیبا از ایران فرار کرد و این بار دیگر بازگشتی در کار نبود. او به مصر انورالسادات رفت و سپس در کشورهایی مانند مراکش و پاناما آواره گردید و بعد به مصر بازگشت و در همانجا به بیماری سرطان درگذشت.
شاید در طول تاریخ ایران، فرار شاهان به ندرت اتفاق افتاده باشد، اما شاهی که دوبار از کشورشگریخته باشد، احتمالاً همین شخص محمدرضا پهلوی است.
محمدعلی شاه قاجار از خشم مشروطهخواهان به سفارت روس پناهنده شد و احمدشاه پس از عزل به خارج کشور رفت. شاه سلطان حسین صفوی در حالی که محمود افغان و سپاهش بر دروازه شهر بودند همچنان مشغول خطنویسی بود!
اما در مقابل محمد خوارزمشاه پس از جنگهای متعدد با سپاه مغول به آب جیحون زد، لطفعلیخان زند به مدت یک سال در قلعه بم در برابر محاصره آغامحمدخان قاجار مقاومت کرد و سرانجام با رشادت حلقه محاصره را شکافت اگرچه با خیانت یکی از همراهانش به دام افتاد، ولی تا آخرین نفس جنگید. نادرشاه افشار هم توسط برخی سردارانش به هلاکت کشیده شد.
شاهان ذلیل و بزدل پهلوی
اما هر دو شاه پهلوی با خفت و خواری فرار را برقرار و جنگیدن و ایستادن ترجیح دادند و در نهایت ذلت و بدبختی هم در سرزمینهای غریب، تسلیم مرگ شدند.
سپهبد امیراحمدی از افسران ارشد رضاخان در بخشی از خاطرات خود درباره پیشنهادش به وی در آستانه فرار از ایران نوشته که به او توصیه کرده بماند و بجنگد تا نامش بهعنوان یک شاه وطنپرست در تاریخ ماندگار شود. او نوشته است:
«.. در ماجرای شهریور ۲۰ به رضاشاه گفته بودم که اعلیحضرت باید یکی از دو راه را انتخاب فرمایند؛ یکی آنکه اگر تصمیم به جنگ گرفتهاند و میخواهند در تاریخ زندگی سیاسی اعلیحضرت این نقطه ضعف نباشد که در برابر دیگران سر تسلیم فرود آوردهاند، ستاد ارتش را به همدان ببرند و با لشکرهای کرمانشاه، کردستان، لرستان و خوزستان در برابر نیروی انگلیس بجنگند و مرا هم به آذربایجان بفرستند که با قوای موجود تا آخرین نفر در برابر قوای روس بجنگم.
با اطمینان به اینکه غلبه با آنهاست و ما کشته میشویم... در آینده وقتی کتاب خدمات درخشان ۲۰ ساله اعلیحضرت را ورق بزنند، در ورق آخر این است که سر تسلیم در برابر بزرگترین نیروی نظامی جهان فرود نیاورد و ایستادگی کرد و مردانه جان داد و نامی بزرگ در تاریخ به یادگار خواهید گذاشت... اگر مصلحت نمیدانید که به چنین کاری دست بزنید، شق دوم این است که راه به آنها بدهید و...»
و رضاخان، درحالی که تاریخ ایران شاه بزدلی مانند او را به خاطر نداشت، فرار را ترجیح داد. امیراحمدی نوشته است: «.. رضاشاه درنظر گرفته بود که شبانه به جانب اصفهان حرکت کند، ولی افسران ارشد و امراء ارتش همین که بوی جنگ شنیدند، هریک از گوشهای فرار کردند؛ و رضاشاه در قصر سعدآباد درصدد حرکت به اصفهان بود که افسران با عجله تمام به فرار میپرداختند... آخرین چاره را فرار میدانستند. گفتم این مردم سالها از ما نگهداری کردند و به ما احترام گذاشتند برای چنین روزی؛ و اکنون اگر شما هم فرار کنید، لکه ننگی بر دامان تاریخ این مملکت خواهید گذاشت...»
و این لکه ننگ فرار علاوه بر سایر خیانتها و جنایتهای آن پدر و پسر بر صفحات تاریخ این سرزمین باقی ماند.