«زهرا رکنآبادی» دختر شهید « غضنفر رکنآبادی » سفیر پیشین جمهوری اسلامی ایران در لبنان در هفتمین سالروز درگذشت پدرش در حادثه منا در ایام حج، گفت، فلسطین برای پدرش خط قرمز بوده و او پس از اتمام مأموریتش در لبنان قصد داشت پس از حج، به یمن برود.
زهرا رکنآبادی برای اولین بار در گفتوگو با یک شبکه عربی، با شبکه المیادین گفتوگو کرد و گفت، پدرش همیشه میگفته که اگر رژیم صهیونیستی در فلسطین اشغالی شکست نخورَد، طمع اشغال کشورهای دیگر را در سر خواهد پروراند لذا «ما باید وظیفه انسانی و شرعی خود در حمایت از مردم فلسطین را ادا کنیم».
وی گفت: مسئله فلسطین برای پدرم همیشه خط قرمز بود همانطور که خط قرمز جمهوری اسلامی ایران است.
خانم رکنآبادی درباره ارتباط پدرش با دبیر کل حزب الله لبنان و نقش او در جنگ سیوسه روزه گفت، «رابطه پدرم با سید حسن نصرالله از ایام جوانیشان ادامه داشت. من عکسی از پدرم و سید دارم که در آن سی ساله و سید هم سیواندی سالهاند. طبعا این رابطه در جنگ تموز [۳۳روزه] تقویت شد. آن ایام ما در سوریه زندگی میکردیم. قبل از آغاز جنگ برای مراسمی به ایران برگشتیم. وسط مراسم پدرم مرا صدا زد و گفت من باید بروم سوریه. جنگ شده. او از همانجا به فرودگاه رفت و رفت سوریه. دقیقا نمیدانم که در جنگ چه کرد اما میدانم بعد از شهادتش حاج قاسم سلیمانی و سید حسن نصرالله گفتند که او در این جنگ و هماهنگیها نقشی محوری داشته است. دو سال پس از شهادت پدرم، سید حسن به من گفت که من خیلی به پدرت تکیه داشتم. او همیشه نظرات درستی ابراز میکرد و اشراف زیادی روی منطقه داشت. وقتی هم که ماموریت پدرم در لبنان در مقام سفیری تمام شد سید حسن به پدرم گفت که هدیهای به او میدهد که بهترین چیزی است که در زندگیاش داشته است. آن هدیه پرچم حرم امام علی علیه السلام بود که ده سال روی قبر بوده. ایشان آن را به پدرم هدیه کرد، پدرم هم خیلی آن را دوست داشت. بعد از شهادتش آن پرچم را در قبرش گذاشتیم تا نوری در قبرش باشد. این پرچم تنها چیزی از این دنیا بود که با خودش برد.
ارتباط با حاج قاسم سلیمانی
زهرا رکنآبادی در پاسخ سوالی دیگر درباره ارتباط پدرش با شهید حاج قاسم سلیمانی نیز گفت، پدرم خیلی حاج قاسم را دوست میداشت. خوشحالم که پدرم قبل از حاج قاسم شهید شد. میدانم که پدرم تحمل شهادت حاج قاسم را نداشت و خیلی اذیت میشد. بعد از شهادت پدرم، حاج قاسم با ما تماس گرفت و تسلیت گفت. اما نزد ما نیامد. تعجب کردیم که چرا نیامد. میدانستم که وضعیت منطقه بیثبات است و او خیلی مشغول است اما منتظر بودیم که بیاید. چهار ماه بعد از شهادت پدرم، مادر شهید عماد مغنیه و برادرانش و دختر حاج قاسم زینب آمدند پیش ما برای تسلیت. وقتی مشغول گفتوگو بودیم، زنگ خانه را زدند. منتظر میهمان دیگری نبودیم. من وقتی درخانه را باز کردم، ناگهان حاج قاسم را مقابل خود دیدم. من زدم زیر گریه چون خیلی مشتاق دیدار او و همچنین پدرم بودم. احساس کردم پدرم مقابلم ایستاده. وقتی داخل شد همه تعجب کردند و به گریه افتادند. فضای خاصی بود. حتی زینب هم به من گفت که از چهار ماه پیش پدرش را ندیده بود. معنای این حرف این بود که حاج قاسم بعد از چهار ماه دوری از خانواده، ابتدا به دیدن خانواده دوستش آمد. ایشان به من گفت که پدرت مرد خاص و متمایزی بود و دل بزرگی داشت و کاش من چند غضنفر رکنآبادی میداشتم.
پدرم قصد داشت بعد از حج، به یمن برود
المیادین از بُعد احساسات بشردوستانه شهید رکنآبادی پرسید و دخترش پاسخ داد که «پدرم یک دیپلمات بود و این بخشی از زندگیاش بود. در بخشی دیگر او برای هر کسی در این دنیا که درگیر جنگ میشد و برای همه کودکان و زنانی که رنج میدیدند، آزرده میشد... حتی بعد از اتمام مأموریتش در لبنان به عنوان سفیر، وقتی به ایران بازگشت، گفت که یمن به او نیاز دارد. گفت که باید به یمن بروم. من به او گفتم بابا آنجا سفیر دارد و شما نمیتوانید به عنوان سفیر بروید. او پاسخ داد که سفیر باشد یا نه مهم نیست. به عنوان یک کارمند عادی میرود. او میگفت باید کاری بکند باید به سفیر و مردم یمن کمک کند. تلاش میکرد کارهایش را ردیف کند تا بعد از حج راهی یمن شود. نمیدانم آنان قصدش را فهمیدند و دانستند که چه میخواهد بکند و او را در حج کشتند یا نه. نمیدانم اما این هم میتواند یک دلیل باشد. من میدانم، اگر به یمن رفته بود، اوضاع آنجا متفاوت میشد.
پیکر پدرم را بدون مغز و قلب و کلیه و کبد تحویل دادند
المیادین در ادامه از آخرین دیدارها و صحبتها و سفر حج پرسید و زهرا رکن آبادی گفت، آخرین باری که با پدرم صحبت کردم، شب عید قربان بود. تماس گرفتم و تبریک گفتم و کمی صحبت کردیم... او گفت میخواهد موهای سرش را بتراشد [حلق کند]. من به او گفتم این حج اول تو نیست و دیگر بر تو واجب نیست، چرا میخواهی این کار را بکنی تو استاد دانشگاهی. وقتی برگردی دانشجویانت به تو میخندند. قبول کرد. بعدا موهایش یکی از چیزهایی بود که از روی آن جسد پدرم در عربستان را شناسایی کردم. بدترین شایعهای که شنیدم این بود که پدرم را به تلآویو بردهاند و آنجا شکنجه کردهاند. من نمیدانم این اصلا درست است یا نه، شکنجه شده یا نه اما من این دروغ را باور نمیکنم که وی در حادثه منا شهید شده است. قطعا نه. افسری سعودی [موقع شناسایی] گفت، اینها عکس پدرت است. نگاه کن این موهایش است. ببین این موها متعلق به پدرت است که آب از روی آن به طوری خاص روی صورتش میآید. من دخترش بودم و این موضوع را میدانستم و این عادی بود اما از او سوال کردم که تو چطور این مسئله را میدانی؟ من دخترش هستم ولی تو قبلا پدرم را ندیدهای چطور این موضوع را میدانی؟ پاسخ داد بیش از صد بار در اینترنت دیدهام. من دیگر دنبال حرف را نگرفتم و میترسیدم که جسد پدرم را تحویل ندهند. چند ساعت بعد در اینترنت جستوجویی کردم تا صورت و موی خیس او را پیدا کنم اما چیزی نیافتم اصلا. همه عکسها رسمی و عادی بود. این ویژگی خاص پدرم را من که دخترش بودم می دانستم. آنها چطور میدانستند؟ تنها پاسخ این است که این افسر پدرم را وقتی زنده بوده، دیده. مدتی پیش پدرم را در خواب دیدم. موها و محاسنش همه سفید بود و به من گفت، من محبوس هستم. بیا و مرا آزاد کن. من معنای این خواب را نفهمیدم. بعد از اینکه قبرش را دیدم فهمیدم که او محبوس است. یعنی دفن نشده بلکه محبوسش کردهاند. بدون احترام بدون آداب و بدون احترام به میت بدون کفن مثل امام حسین علیه السلام. وقتی به تهران بازگشتیم جسد را به پزشکی قانونی دادیم و به ما اطلاع دادند که همه اعضای پدرم را از جسدش گرفته بودند. همه اعضا مثل مغز، قلب، کلیه، کبد، و هر عضو مهمی که علت مرگ را نشان میداد، سرقت کرده بودند. برای همین ما علت مرگ را متوجه نشدیم. خیلی دروغ گفتند. خیلی. گذشت اما ما میدانیم که خدا میبیند و همه چیز را میداند.