یک انتخابات جنجالی اما با مشارکت بالا و یک رئیسجمهور منتخب که بالاترین میزان آرای مردم در طول تاریخ ایالات متحده را کسب کرده است؛ این شاید در نگاه اول، یک دستاورد درخشان برای دولت جدید آمریکا باشد اما انگار چیزی در این میان وجود دارد که رسانهها و سیاستمداران آمریکایی را به جای جشن و پایکوبی، به ماتم و اندوه مبتلا کرده است. ماجرا به اتفاقاتی بازمیگردد که پس از فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی و به طور ویژه، در سالهای ابتدایی قرن بیستویکم در داخل نهاد سیاستگذاری ایالات متحده آمریکا افتاده است.
بهترین راهنما برای درک این رویدادها، مراجعه به کتاب «سلطه یا رهبری» نوشته زبیگنیو برژینسکی، استراتژیست مطرح این کشور که سالها مشاور امنیت ملی رئیسجمهور در کاخ سفید بوده، است؛ کتابی راهبردی با ادبیاتی روان که به بررسی راهبردهای ممکن و مطلوب برای دولت آمریکا در سالهای پسابحران اقتصادی 2008 میپردازد. برژینسکی در این کتاب، با اشاره به وضعیتی که برای نظام سرمایهداری پیش خواهد آمد و راه فراری از وقوع بحرانهای متعدد برای آن وجود ندارد، به سیاستمداران آمریکایی توصیه میکند به جای رویکرد سلطه بر جهان، مسیر رهبری جهان را در پیش بگیرند.
از منظر برژینسکی، سلطه آمریکا بر جهان اگر چه تمام منابع اقتصادی و سیاسی را برای واشنگتن فراهم میکند اما هزینههای بحرانها را نیز به طور کامل برای کاخ سفید ، فاکتور میکند؛ در صورتی که اگر آمریکا در جایگاه رهبر جهان قرار گیرد، بخشی از منافع را در میان متحدان خود توزیع میکند و در مقابل، در صورت وقوع بحران، بخش زیادی از هزینه را بر سرِ آن کشورها تخلیه میکند؛ رویکردی که سال 2008 با حضور فعال چین در این زمینه، رنگ واقعیت به خود گرفت.
همین اختلاف در طراحی راهبردهای بینالمللی، آمریکا را به ۲ کشور جدا از هم تبدیل کرده: حامیان کشور آمریکا علیه حامیان جهان آمریکایی؛ اختلافی که پس از انتخاب دونالد ترامپ به ریاستجمهوری در سال 2016 به یک «ابرشکاف اجتماعی» در این کشور تبدیل شد و حالا به یک واقعیت غیرقابل انکار رسیده است.
علت نگرانی رسانهها و سیاستمداران آمریکایی از شرایط فعلی را نیز باید در همین مساله جستوجو کرد؛ یعنی جایی که حتی یک انتخابات پرمشارکت هم نمیتواند آبی بر آتش این ابرشکاف بریزد؛ بویژه آنکه آمریکا در ۲ ماه آینده، شاهد حضور یکی از ضعیفترین رؤسایجمهور تاریخ خود- در عین کسب بالاترین رای مردمی در تاریخ- در کاخ سفید خواهد بود. در میان نامزدهای حزب دموکرات که وارد عرصه رقابتهای مقدماتی شدند، چهرههای متفاوتی وجود داشتند: از «تولسی گبارد» به عنوان یک زن جوان نظامی تا «الیزابت وارن» به عنوان یک بانوی سیاستمدار کهنهکار که در طیف اقلیت نژادی نیز قرار دارد و حتی «برنی سندرز» که محبوبیت شگفتانگیزش در رقابتهای 2016، مسؤولان ارشد حزب را مجبور به تقلب به نفع «هیلاری کلینتون» کرد. با این حال در روندی مدیریتشده، «جو بایدن » خیلی ناگهانی وارد عرصه شد و خیلی زود هم توانست خود را در جایگاه نامزد اصلی دموکراتها در انتخابات 2020 تثبیت کند.
این فرد، بدترین گزینه در میان گزینههای موجود در حزب دموکرات بود. اگر گبارد به دلیل سابقه نظامی خود در غرب آسیا، خواستار عدم مداخله واشنگتن در مناسبات کشورهای دیگر بود و سندرز هم به دلیل رویکرد سوسیالیستی خود قائل به کاهش تأثیر لابی صهیونیستی در آمریکا بود، بایدن نماد جمع شدن تمام بدیهای ترامپ و تفریق تمام خطرات ترامپ برای آمریکا است؛ سیاستمداری که به اذعان شورای روابط خارجی آمریکا، وضع کنونی غرب آسیا دستپخت مستقیم او در سالهای طولانی حضور در سنا و دولت آمریکاست و ارتباط مستحکمی هم با لابی اسرائیل در این کشور دارد.
با این حال، بایدن در دوره ریاستجمهوری خود با ۲ «بهمن سنگین» مواجه است؛ یکی از طرف حامیان پرشمار خود که مطالبه واگذاری برخی اختیارات ملی برای مدیریت جهانی را دارند و دیگری از طرف مخالفان پرشور خود که به دنبال احیای جایگاه مستقل آمریکا در میان کشورهای جهان هستند؛ ۲ رویکردی که کوچکترین وجه اشتراکی با هم ندارند و اساسا تعریف متفاوتی از ماهیت رویای آمریکایی ارائه میدهند. بر همین مبناست که نشریه «کریستین ساینس مانیتور» در مطلب اصلی شماره اخیر خود، «تعریف آمریکا» را مهمترین وظیفه رسانهها و نخبگان دانشگاهی در این کشور معرفی میکند و «نیویورکتایمز» هم ترامپیسم را مسالهای مهم برای آینده ایالات متحده- فارغ از پیروزی یا شکست ترامپ در انتخابات ریاستجمهوری 2020- ارزیابی میکند.
نگاهی به نشریات آمریکا در این ایام، نشان میدهد خبری از اعلام برتری دموکراسی آمریکایی و معرفی انتخابات به عنوان مظهر تحقق دموکراسی در این کشور نیست و دیگر کسی به خود اجازه نمیدهد مانند فرانسیس فوکویاما، رجز «پایان تاریخ» بخواند؛ بویژه آنکه خود فوکویاما از «لیبرال ـ دموکراسی، اندیشه پایانی بشر است» به «آمریکا یک کشور زانوزده است»، تغییر موضع داده! اعلام هشدارهای مکرر از سوی اندیشکدههای بزرگ و مطرح آمریکا از یک سو و سخنرانیهای متعدد چهرههای سیاسی مطرح در این کشور- که دامنه آن حتی به باراک اوباما، رئیسجمهور اسبق آمریکا هم رسیده- درباره لزوم جدی گرفتن این ابرشکاف اجتماعی، نشاندهنده سطح واقعی بودن این رویداد است.
عقاب سر سفیدی که روزی نماد قدرت و تسلط ایالات متحده آمریکا بر سراسر جهان بود، حالا تبدیل به یک موجود ناتوان و زشت شده که نهتنها جذابیتی برای دیگران ندارد، بلکه حتی فرزندانش نیز از آن رویگردان هستند؛ فرزندانی که روزی قرار بود نماد تحقق رویای آمریکایی در قرن بیستویکم باشند اما سالهاست در جستوجوی رویاهای خود از این کشور مهاجرت میکنند و حتی تمایلی ندارند کسی از هویت عقابنشان آنها باخبر شود. عقاب سلطهگر قرن بیستم حالا در انتظار مرگ دردناک خود در قرن بیستویکم است.
مهدی خانعلیزاده