چگونه همسر مرفه شهید مطهری با استاد ازدواج کرد؟

نگارنده این سطور، هرتوضیحی را برای این گفت وشنود خواندنی زائد می‌انگارد و تنها براین نکته پای می‌فشرد که آنچه در این مصاحبه آمده، نمادی از سبک زندگی اسلامی است که از قضای روزگار، نیاز جامعه امروز است.با سپاس از سرکار خانم عالیه روحانی همسر شهیدآیت الله مطهری که ساعتی باما به گفت وگو نشستند.

 

*به عنوان سوال آغازین، بهتر است از آشنایی با استاد شهید آیت‌الله مرتضی مطهری و چگونه گی ازدواج با ایشان بگویید؟

من خیلی جوان بودم که با ایشان ازدواج کردم. پدرم روحانی و مادرم از خانواده متمولی بودند. آقای مطهری شاگرد پدرم بودند و پدرم فوق‌العاده به ایشان علاقه داشتند و فکر می‌کردند اگر ایشان را از دست بدهند، در واقع گوهر گرانبهایی را از دست داده‌اند و انصافاً هم درست فکر می‌کردند. تفاوت سنی من و آقای مطهری زیاد بود و خود ایشان هم آن‌طور که بعدها فهمیدم ترجیح می‌دادند همسری را انتخاب کنند که این‌قدر جوان نباشد، ولی پدرم معتقد بودند فردی با خصلت‌های آقای مطهری، هر سن و سالی که داشته باشد انسان یگانه و ممتازی است و تفاوت سن و مسائلی از این قبیل در برابر علم، دانش و تدبیر ایشان هیچ ارزشی ندارد.

*پس می‌توان گفت در واقع پدر شما بودند که به این ازدواج اصرار داشتند؟

همین‌طور است. من بسیار دختر با نشاط و فعالی بودم. آن روزها دخترها کمتر درس می‌خواندند و درس خواندن آنها هم عجیب و هم دشوار بود، ولی من در همان شرایط در خانواده‌ای بزرگ شده بودم که زبان فرانسه می‌خواندم. مادرم راضی نبودند من که با رفاه بزرگ شده بودم، گرفتار زندگی محدود و حتی می‌توان گفت فقیرانه یک مرد روحانی شوم! از سوی دیگر از طرف خانواده مادری هم چندین و چند خواستگار ثروتمند، صاحب منصب و اسم و رسم‌دار داشتم و مادرم اصرار داشتند با یکی از آنها ازدواج کنم.

*خودتان به کدام سمت بیشتر گرایش داشتید؟

قضاوت و تیزهوشی پدرم را خیلی قبول داشتم و به همین دلیل هم نظر ایشان را پذیرفتم.

*و پشیمان نشدید؟

به هیچ‌وجه. هنوز یک سال هم از ازدواج‌ام با آقای مطهری نگذشته بود که کاملاً به این باور رسیدم پدرم با این اصرارشان، بزرگ‌ترین لطف را به من کردند.

 

به هیچ‌وجه. هنوز یک سال هم از ازدواج‌ام با آقای مطهری نگذشته بود که کاملاً به این باور رسیدم پدرم با این اصرارشان، بزرگ‌ترین لطف را به من کردند.

*شما که از یک خانواده مرفه به زندگی با یک طلبه تن داده بودید، سخت‌تان نبود؟

قطعاً سخت بود و زندگی با آقای مطهری در چند سال اول به‌قدری از نظر معیشت دشوار بود که بالاخره ایشان به خاطر اینکه از این نظر وضعیت بهتری پیدا کنیم، قم را که بسیار به آن علاقه داشتند، رها کردند و به تهران آمدیم.

*برخورد ایشان با این تفاوت مادی زندگی شما در منزل پدری و خانه پدری ایشان چه بود؟

ایشان به‌قدری باهوش، دقیق و نازک‌طبع بود که همان بار اولی که همراه ایشان آمدم و چشم‌ام به اتاق محقرشان افتاد و دل‌ام لرزید، متوجه شده بودند. نمی‌توانم بگویم سختی معیشت برای‌ام مسئله ساده‌ای بود و راحت تحمل می‌کردم، ولی وقتی می‌دیدم همسر مردی باتجربه، فهمیده و تیزهوش شده‌ام که هیچ چیزی از نگاه‌اش پنهان نمی‌ماند، تحمل تنگی معیشت برای‌ام آسان‌تر می‌شد. بعدها فهمیدم خصلت‌های والای انسانی چه نقش بزرگی در تفاهم و سعادت انسان‌ها دارند و چنانچه تفاهم بر اساس ارزش‌ها پدید بیاید، چقدر راحت‌تر می‌شود مشکلات زندگی را تحمل کرد و حتی آنها را پله‌هایی برای صعود به مراتب بالاتر رشد و کمال قرار داد. همدلی، انس، احترام و علاقه‌ای که بین من و آقای مطهری به وجود آمد، همه مشکلات را در نظرم حقیر کرد.

*از ابتدا این‌طور فکر می‌کردید؟

خیر، اوایل بسیار بی‌تجربه بودم، هم نازپرورده، ناراحت می‌شدم و آقای مطهری هم متوجه ناراحتی‌ام می‌شدند، ولی به‌تدریج خود را تربیت کردم، طوری که حتی هنگامی که زمان زایمان‌ام فرا رسید، درد را تحمل کردم و به خاطر اینکه آقای مطهری از تدریس یا سخنرانی‌شان باز نمانند، به روی خودم نمی‌آوردم و وقتی ایشان می‌رفتند به بیمارستان می‌رفتم و موقعی که ایشان برمی‌گشتند می‌دیدند فرزندمان به دنیا آمده است! دو بار این‌طور شد.

 

خیر، اوایل بسیار بی‌تجربه بودم، هم نازپرورده، ناراحت می‌شدم و آقای مطهری هم متوجه ناراحتی‌ام می‌شدند، ولی به‌تدریج خود را تربیت کردم، طوری که حتی هنگامی که زمان زایمان‌ام فرا رسید، درد را تحمل کردم و به خاطر اینکه آقای مطهری از تدریس یا سخنرانی‌شان باز نمانند، به روی خودم نمی‌آوردم و وقتی ایشان می‌رفتند به بیمارستان می‌رفتم و موقعی که ایشان برمی‌گشتند می‌دیدند فرزندمان به دنیا آمده است! دو بار این‌طور شد.

*واکنش ایشان چه بود؟

هم حیرت می‌کردند، هم گلایه که چرا ایشان را در جریان قرار نداده‌ام.

*چگونه به قول شما دختری نازپرورده به چنین زن مقاومتی تبدیل شد؟

وقتی ایمان به خدا و عشق به همسر و خانواده در انسان اصالت داشته باشد، همه چیز شدنی است. نکته مهم این بود که آقای مطهری متوجه چنان نکات ظریف و دقیقی می‌شدند که در تصور هیچ‌یک از اطرافیان نمی‌گنجید. حواس‌شان به من، فرزندان‌مان، خانواده پدری و مادری، شاگردان، راننده، باغبان، خدمه دانشگاه و همه و همه بود و هیچ‌کسی را از قلم نمی‌انداختند. نظم و دقت ایشان بی‌نظیر بود.

*چگونه به چنین قدرت روحی و روانی رسیده بودند؟ شیوه‌های عملی ایشان چه بود؟

آقای مطهری اهل سیر و سلوک، نماز شب، بسیار صبور، کم‌حرف و اهل تفکر بودند. بسیار هم با مردم مدارا می‌کردند. یک بار عده‌ای از بزرگان محله نزد ایشان آمدند و گفتند:« پیشنماز فلان مسجد مدام به شما و کتاب‌های‌تان توهین می‌کند. ما چندین بار به او تذکر داده‌ایم، اما گوش نمی‌دهد! اگر اجازه بدهید فرد دیگری را جای او بیاوریم». آقای مطهری گفتند:« می‌دانم هشت سر عائله دارد! خدا نکند نان کسی را ببریم، توهین کردن به من اشکالی ندارد. باید سعی کنیم پیش خدا شرمنده نباشیم و قضاوت نهایی را به خدا واگذار کنیم».

یک بار هم به حسینیه ارشاد رفتم و چند خانم که چهره‌ام را ندیده بودند و قیافه‌ام را نمی‌شناختند به یکدیگر گفتند: خانم مطهری جواهرات و پالتو پوست دارد و در خانه بالای شهر می‌نشیند! با شنیدن این حرف‌ها خیلی ناراحت شدم و به خانه که برگشتم به آقای مطهری گفتم :که چه حرف‌هایی پشت سرم می‌زنند. ایشان با لحن آرامی گفتند: «انسان عاقل خود را در معرض چنین حرف‌هایی قرار نمی‌دهد و از حرف بی‌اساس و بی‌پایه ناراحت نمی‌شود. انسان نباید جلوی خدا شرمنده باشد، والا خلق خدا یک روز انسان را تأیید و روز دیگر تکذیب می‌کنند. صبر داشته باشید و مطمئن باشید خداوند پاداش صبر شما را به بهترین نحو ممکن خواهد داد.» ایشان معمولاً موضع‌گیری حاد نمی‌کردند، مگر در مواقعی که تشخیص می‌دادند اساس دین مورد هجمه قرار گرفته است. تنها چیزی که آقای مطهری ابداً نمی‌توانستند تحمل کنند نفاق بود و کسانی که دم از دین می‌زنند، اما خلاف آن عمل می‌کنند. ایشان با کسانی که صراحتاً مخالف یا حتی بی‌دین بودند، مشکلی نداشتند و می‌گفتند:« تکلیف انسان با اینها معلوم است، چون همان فکری را که در مغزشان هست بیان می‌کنند و می‌شود با آنها بحث منطقی کرد، اما تکلیف انسان با کسانی که حرفی را می‌زنند و جور دیگری عمل می‌کنند معلوم نیست» و بنابراین واقعاً از نفاق بیزار بودند و هیچ صفت رذیله‌ای را از آن بدتر نمی‌دانستند.

*نثر شهید مطهری، واژه‌ها و تعابیری که به کار می‌برند، آشنایی عمیق ایشان با ادبیات فارسی را نشان می‌دهد. به کدام شاعر علاقه بیشتری داشتند؟

آقای مطهری در همه زمینه‌ها مطالعات گسترده‌ای داشتند، از جمله ادبیات فارسی. در بین شعرا به حافظ علاقه ویژه‌ای داشتند و کتاب تماشاگه راز را هم در باره اشعار حافظ نوشتند. ایشان به گل و گیاه هم علاقه عجیبی داشتند و همیشه باغچه حیاط ما پر از گل و گیاه بود و شخصاً به آنها رسیدگی می‌کردند. یک درخت گیلاس هم داشتیم که در بهار پر از شکوفه می‌شد. ایشان ساعت‌ها با شاخه‌های این درخت ور می‌رفتند و آنها را هرس می‌کردند. پس از شهادت ایشان سرسبزی و طراوت از باغچه ما رفت. هیچ‌وقت بی‌کار نبودند. یا مطالعه علمی و نگارش داشتند یا به گل‌ها رسیدگی می‌کردند و می‌گفتند: «باید قدر عمر را دانست، چون هر چیزی را می‌شود دو باره به دست آورد، غیر از زمان و وقت که وقتی از دست می‌رود، جبران شدنی نیست.»

*قطعاً شهادت چنین انسانی بسیار برای شما دشوار است.از این رویداد تلخ چه خاطره ای دارید؟

همین‌طور است. گاهی فکر می‌کنم واقعاً چطور توانستم این مصیبت بزرگ را تاب بیاورم. بعد از تشییع جنازه، خدمت امام رفتیم. ایشان بسیار ناراحت و متأثر بودند و خیلی تلاش کردم گریه و بی‌تابی نکنم. امام فرمودند: «نمی‌دانم من باید به شما تسلیت بگویم یا شما به من تسلیت بگویید. فرزند عزیزی را از دست داده‌ام.» حاج احمد آقا می‌گفتند: امام یک رادیوی کوچک داشتند که با آن به اخبار گوش می‌دادند. موقعی که آقای مطهری شهید می‌شوند، احمد آقا رادیو را برمی‌دارند و پنهان می‌کنند، چون از این بیم داشتند که حال امام با شنیدن این خبر بد شود. امام نیمه شب هرچه دنبال رادیو می‌گردند پیدا نمی‌کنند. احمد آقا می‌گفتند: مانده بودیم این خبر را چطور به ایشان بدهیم. به هر حال صبح امام اخبار را گوش می‌دهند و مطلع می‌شوند. ایشان که هیچ‌وقت اختیار از کف نمی‌دادند و همیشه با صلابت و با وقار بودند، اشک می‌ریزند.

*از حال و روز خودتان پس از شهادت شهید مطهری بگویید. در باره مشکلات زندگی با چه کسی مشورت و چگونه تصمیم‌گیری می‌کردید؟

پس از شهادت ایشان خیلی به من و بچه‌ها سخت گذشت. واقعاً حوصله حرف زدن با کسی را نداشتم، چون در هیچ‌کسی آن صلابت، علم و متانت را نمی‌دیدم، ولی لطف و رحمت خدا این‌گونه است که وقتی مصیبتی را می‌دهد، صبر و تحمل‌اش را هم می‌دهد.

قبلاً در باره تصمیمات بزرگ به ایشان متکی بودیم، از جمله ازدواج بچه‌ها که با صلاحدید ایشان انجام می‌شد و کوچک‌ترین نگرانی نداشتم، اما آخرین دخترم پس از شهادت ایشان ازدواج کرد و باید بدون کمک و راهنمایی آقای مطهری او را شوهر می‌دادم، اما نکته جالب اینجاست که آقای مطهری به خواب دخترم می‌آیند و نشانی سیدی را به او می‌دهند و می‌گویند: نزد او برو و استخاره کن و ببین چه پاسخی می‌گیری! یک شب هم خودم ایشان را خواب دیدم و راهنمایی‌ام کردند و به لطف خدا داماد شایسته‌ای نصیب‌مان شد. خطبه عقد این دخترم را هم حضرت امام خواندند و به دامادمان فرمودند: «تصور نکنید پدر این دختر شهید شده است. این دختر حکم دختر خود مرا دارد. در احترام به او کوتاهی نکنید و همواره یادتان باشد او دختر چه انسان بزرگی است.» خانم امام می‌گفتند امام وقتی فهمیدند شما می‌خواهید دخترتان را برای عقد نزد ایشان ببرید، به من گفتند:« کسی را به بازار بفرستید و هدیه درخوری تهیه کنید». من هم دادم یک سکه بهار آزادی با زنجیر خریدند و از آن روز آن را در جیب پیراهن‌شان نگه داشتند و بارها به من تأکید کردند مراقب باشید یک وقت فراموش نکنم. محبت ایشان نسبت به من و فرزندان‌ام بزرگ‌ترین مایه تسلی ما بوده است. در واقع ایشان با پیام‌های محکم و محبت‌آمیز خود یاد و خاطره شهید مطهری را در اذهان تثبیت کردند و از آن لحث مطالعه آثار شهید مطهری در ابعاد گسترده‌ای صورت گرفت و زحمات چندین و چند ساله ایشان ثمر داد. حاج احمد آقا می‌گفتند هر بار که امام سرودی را که در رثای آقای مطهری سروده شده بود می‌شنیدند، گریه می‌کردند و این حالی بود که هرگز در امام ندیده بودم. حضرت امام واقعاً آقای مطهری را فرزند خود می‌دانستند و لذا شهادت ایشان برای‌شان بسیار سنگین بود.

*پس از شهادت چه امدادهایی را از ایشان داشته‌اید؟

یک بار سکته مغزی کردم و در بیمارستان بستری شدم. شدت سکته به حدی بود که صورت و بدن‌ام فلج شد و پزشکان از من قطع امید کردند. البته خودم بر این باور بودم که علم فقط به بعضی از امور پاسخ می‌دهد و سایر امور از حیطه ادراک ما بیرون هستند. تقریباً همه غیر از خودم از بازگشت و سلامتی‌ام ناامید شده بودند، چون حتی در این حد که روی پاهای‌ام بایستم و یا دست‌های‌ام را صاف کنم و وضو بگیرم توان نداشتم.یک شب به ائمه اطهار(ع) متوسل شدم و از آقای مطهری خواستم مثل همیشه کمک‌ام کنند. آن شب ایشان را خواب دیدم و بی‌آنکه کلمه‌ای با هم حرف بزنیم، حس کردم دارند به من می‌گویند از جا بلند شو. بیدار که شدم حس کردم می‌توانم دست‌های‌ام را تکان بدهم. فردای آن روز هم با کمک بچه‌ها از جا بلند شدم و کم و بیش روی پاهای‌ام ایستادم. دو روز بعد هم به خانه برگشتم و بدون کمک کسی ایستاده نماز خواندم و تمام عوارض سکته سخت از بدن‌ام محو شد. در هر حال خیلی سخت است عمری با چنین انسان عزیز و شریفی زندگی کنی و بعد به این شکل دردناک او را از دست بدهی.

خانم رسام عرب‌زاده قالی حیرت‌انگیزی از چهره استاد بافته‌اند. در خاتمه شنیدن چگونگی بافت این قالی از زبان شما هم شنیدنی است؟

ایشان پانزده ساله بود که در خواب می‌بیند در میدان شهدا عده‌ای لباس سیاه پوشیده و عکس‌های آقای مطهری را بالا برده‌اند و سینه می‌زنند و می‌گویند باز عاشورا شده است. ایشان در خواب یکی از آن عکس‌ها را می‌گیرد و به سینه می‌فشارد و نزد خود عهد می‌کند روزی این عکس را می‌بافد. ایشان از خواب که بیدار می‌شود خبر شهادت آقای مطهری را می‌شنود. حدود 25 سال از این ماجرا می‌گذرد و در این فاصله ایشان قالی‌بافی را از پدر هنرمندشان یاد می‌گیرند تا چند سال پیش که از کنگره حکمت مطهر به ایشان زنگ می‌زنند و می‌گویند تصویر آقای مطهری را ببافند و دستمزد خوبی هم پیشنهاد می‌کنند. چهار ماه هم بیشتر فرصت نداشتند. ایشان فکر می‌کنند این فرصت برای انجام چنین کار بزرگی خیلی کم است، ولی بعد به یاد خوابی که در پانزده سالگی دیده بودند می‌افتند و احساس می‌کنند باید این قالی را ببافند. شروع به کار می‌کنند و بافت قالی در ظرف دو ماه و چند روز به پایان می‌رسد. ایشان می‌گویند در طول بافت این قالی همواره با وضو و مشغول ذکر گفتن بودند و انتخاب و چگونگی بافت را خود شهید به ایشان الهام کردند.